یک) تا قبل از آمدن «بیبی سلطان» همه چیز در خانهی ما به روال طبیعی خودش پیش میرفت. آقا جان که خبر آورد «بی بی سلطان» آخر هفته به تهران میآید مادرم به تلویزیون زل زد و گفت: نازبالشها را توی اتاق پنجدری بچینید، مخدّه و زیراندازهای حصیری را مرتب کنید، فرش لاکی را بیندازید کف حیاط بسابیدش، لاله عباسیها را روی طاقچه بگذارید، فعلا زنها و باجیهای محل را خبر نکنید، شکرپنیر و آرد و روغن و مغز پسته بخرید؛ زغال برای سماور یادتان نرود؛ و وقتی دیگر نفسش میرفت که بند بیاید پرسید: حالا با این «خانهی شیطان» چه کار کنیم؟ بعد انگشت اشارهاش را به سمت تن و بدن قهوهای تلویزیون شاب لورنس آن طرف کُرسی گرفت.
یک و نیم) «بی بی سلطان» خواهر آقا جان، بزرگ فامیل، اهل دیانت، قابل احترام و مثل خیلیهای دیگر که آن سالها نمیتوانستند حضور یکبارهی جعبهی جادویی و آدمهای درونش را در محفل خصوصی و بیحجابشان هضم کنند و بپذیرند که «منوچهر نوذری» میتواند با یک دکمه توی پنجدری خانهشان باشد و به آنها سلام کند، از مخالفان سرسخت تلویزیون بود.
دو) آن روز مادر پیشنهاد داد چندی تلویزیون را به خانهی خالهام انتقال بدهیم و بعد از رفتن بیبی آن را پس بیاوریم. آقاجان که نمیخواست درویش خان شوهرخالهام دستش به تلویزیون برسد با این پیشنهاد و البته با رمز «علی آقا الکتریکی میگه تلویزیون نباس زیاد وول بخوره، سیم و سولههای توش میجنبن و قطع و وصلی میشه، یا خدایی نکرده آتیش سوزی راه میندازه» مخالفت کرد؛ و حتی یک روز اکرم خانم ِ همسایه که وقت ِنبودن آقاجان، تخمه و بادام هندی و خرما خاصویی میآورد و با مادر پای تلویزیون مینشست و بچههایش از روی خرپشتهی خانهشان به تلویزیونمان زل میزدند هم انتقال جعبهی جادو به مکان دور را مصلحت ندید. دست آخر تصمیم بر آن شد تلویزیون را توی کمد دیواری کنار لحاف و تشکها مخفی کنیم. مخفی کردیم.
سه) فرش لاکی شسته شد، زیراندازهای حصیری و نازبالشها و لالهعباسیها جاگیر شدند و تلویزیون شاب لورنس توی کمد دیواری رفت و بی بی سلطان آمد. شب اول، آقا جان شاهنامه را باز کرد و حرف را به سیمرغ و سهراب کشاند شاید هوای حسن بلژیکی و سامانتا و قاطبه از سرمان بپرد و پیش بی بی سلطان آبروداری کنیم؛ نپرید. من دلم نمیخواست بدانم رستم با چه ترفندی اژدها را کشت یا سیاوش چطور از آتش عبور کرد که هیچ کجای قبایش خط و خشی نگرفت؛ تلویزیون جادوی نقالی و شاهنامهخوانی و شهرزاد و امیرارسلان نامدار را باطل کرده بود.
سه و نیم) هر شب راس ساعتی مشخص یک نفر غیب میشد و صدای نامفهوم مراد برقی، حسن بلژیکی و کلنل علینقی خان یا آقا و خانم تبلیغاتچی از پس و پستوهای خانه و از درزهای کمد دیواری بیرون میآمد؛ آقا جان بلندتر صحبت میکرد، مادر ظرفها را بهم میکوبید، و بی بی سلطان تسبیح میانداخت و میگفت بهادر خان! دیفالهای خونهات کانهو پوست پیاز شده، همسادههاتم که پرچونه، گوش من هم که ناموزون با سن؛ و شربت خاکشیرش را با شکر پنیر هورتی بالا میکشید؛ آقا جان حرف را عوض میکرد، مادر تقهای به کمد میزد که «خفه کنید لامذهب رو ذلیل شدهها»، و سرش را از درز کمد رد میکرد که «چی شد؟ محبوبه چه حرفی به مراد برقی زد؟ خواهرهاش شوهر نکردند؟»
چهار) چند هفته به همین منوال گذشت. در تمام این شبها آقاجان حرص خورد، مادر پنج دقیقه یکبار از توی کمد دیواری بیرون پرید، برادرم صدای تلویزیون را قطع نکرد و فحش شنید، برندهی تبلیغ اسمارتیز معرفی نشد و بی بی سلطان پچپچها را نشنیده گرفت. آن شب خانه برای سمنوپزان نذری بیبی شلوغ بود، بوی آرد و گلاب حیاط را پر کرده بود، وسط آن همهمه میشد با خیال راحت توی کمد دیواری منتظر «شوهر کردن خواهرهای بزرگتر محبوبه» نشست؛ به اتاق اشکوب اول رفتم؛ در کمد دیواری را باز کردم؛ خانهی شیطان روشن بود؛ محکم توی صورتم کوبیدم و سعی کردم قالب تهی نکنم؛ بی بی کنار رختخوابهای نامرتب مثل جنازهی خشک شده نشسته بود. با صدای خفه گفتم این مال اکرم خانم ایناست، این … بی بی سلطان بی آنکه نگاهم کند همانطور جنازهوار گفت زبان به کام بگیر ببینم «این مراد پدرسوخته چطور به محبوب دلش میرسد»
غزلناز بغدادی
چاپ شده در مجلهی کرگدن