وقتی آن «اتفاق شوم» افتاد ما توی حوض زندگی میکردیم.خیال نکنید از آن مدل حوضهای کوچک کاشیکاری شده در خانههای آجر شمسی ِ تنگ و تُرُش که بعد از گذر ِشترْ گلو در عودلاجان وجود داشتند و تویشان سیب و هندوانه میانداختند، بعد از کار دست و رویی آب میزدند و حتی تویش چرکابههای پر از کف را از تار و پود پارچه بیرون میکشیدند؛ حرف میزنم؛ نه، اینطور نیست؛ ما، یعنی من و خانوادهام جزء ساکنین خوشبخت حوض باغ نگارستان تهران حوالی سال ۱۲۰۰ هجری شمسی بودیم. من که اصلا توی همان حوض متولد شده بودم، عاقلهها و پیرترها و حتی پدر و مادر من را سالها پیش به دستور پیشکار خان بابا، از حوض این باغ و آن کاخ و فلان خانه آورده بودند و من قصهی خانههای تنگ و ترش عود لاجان و سنگلج و چالهمیدان را هم از همانها شنیده بودم. حالا که دارم اینها را برایتان مینویسم سالها از «آن اتفاق شوم» میگذرد و من دیگر یک نیلوفر آبی کهنسال و فرتوت محسوب میشوم، که اتفاقهای شگفتانگیز زیادی را دیده و شنیده ام. قبلتر ها دم غروب بچهها و جوانترها را گوشهای از حوض مینشاندم و قصهی آن اتفاق شوم را برایشان تعریف میکردم، قصهی روزی که بالاخره رای آن شاه ضعیف النفس قجری را زدند، قائم مقام ِ با آن همه سابقهی نیک را فریفتند، به باغ آوردند، و در عمارت دلگشا پابست کردند. مردْ سبکبال، مغرور و بی رغبت سر و تن به سوی آن عمارت هشت ضلعی میکشید، اما تو دار بود و سوالی نمیکرد، لابد گفته بودند شاه اوامری دارد و به حضور خوانده است، اما سید باهوشتر و آبدیدهتر از این آدمهای کوتولهی دور و اطرافش بود و شکوه ناپایدار عجوزهی دهر را خوب میشناخت. چنانکه شنیدم در عمارت دلگشا به صدای بلند این شعر را میخواند: «روزگار است این که گه عزت دهد گه خوار دارد، چرخ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد». با آنکه سالها از عمرم میگذرد هنوز چهرهی آن چهار موجود هولناک که یک روز ظهر به باغ آمدند را در خاطرم نگهداشتهام، یکیشان را خوب میشناختم، اسماعیل خانْ نامی که سِمَتِ میرغضب باشی ِ فراشخانه را عهدهدار بود. پدربزرگم میگفت محمدشاه قسم خورده خون وزیرش را نریزد. آه بخت بدشگون، جوانتر از آن بودم که بدانم میشود یک آدم را بدون خونریزی کشت، اصلا نمیدانستم کشتن یعنی چه، حتی تا همان روز یک پیکر بیجان هم ندیده بودم، تا اینکه آن روز تیرماه پیکر وزیر اعظم با دستمال زربفت توی دهان و صورت کبود شده در حالیکه یکی از کفشهای اطلسیاش از پای به در آمده بود را دیدم، حیران و وارفته به انسان بزرگی نگاه کردم که تا زنده بود نگذاشت انگلیسیهای کت پیچازی در امور داخلی ایران دخالت کنند، متهم به رفاقت با روسها شد و نهایتا هم در حوضخانهی عمارت دلگشا نفسش را گرفتند. تا همین چند وقت پیش اگر از تک تک این جوانکهای نیلوفری ساکن حوض سوال میکردید ماجرای حوضخانه و میرزا و محمد شاه و وفاداری و خیانت چیست؟ آن را بهتر از هر کسی از بر بودند و تصویر غریب آن روز تیر ماه که سایهی شمشادها کوتاهتر از همیشه بود و هوا بیخود دم کرده بود را برایتان مثل بلبل بازگو میکردند، حالا اما سر و گوششان پی شلوغی باغ است، رفت و آمدها، جار و جنجالها و زمزمههای گرم و پرمحبت عشاقی که کار به کار عمارت دلگشا و مرد بزرگی که زمانی را به اسارت در آنجا گذرانیده، ندارند و آمدهاند عصر بهاریشان را زیر سایهی چنارهای کهنسال باغ بگذرانند. صدای کاسه و کوزه و فک و فنجان و دیگ و دیگچههای این رستوران و کافهای که تنگ باغ چپاندهاند هم دیگر نمیگذارد هوش و حواسی برای جوانترهای حوض بماند، تقصیری هم ندارند حالا دیگر این حرفها برای کمتر کسی اهمیت دارد. طرف میآید کباب بختیاری و دوغ محلیاش را میخورد، چند تایی عکس میاندازد و بعد هم راهش را میگیرد و میرود، چه کار دارد سال ۱۲۱۴ خورشیدی روزها یکسری آدم قر و قمبیلی و روس و انگلیسی اینجا میامدند و میرفتند و بوی عطر کشمیر لباسهایشان، سنبل و آزالیا و نرگسهای حیات را مدهوش میکرد و تا حوضخانه، همان حوضخانهی شوم که قائم مقام را پابستش کرده بودند کشیده میشد، چه کار دارند من ِ پا به سن گذاشته آن روزها از بزرگترها شنیده بودم محمد شاه دستور داده حتی قلم و قرطاس را از وزیر اعظم محبوب محبوسش بگیرند که مبادا خطی، رقعهای، کاغذی، جملهی کوتاهی به او بنویسد و دل شاه را با سحر و جادوی بیان و کلماتش نرم کند و شاه هم از کشتنش منصرف بشود. میبینید؟ همه چیز در مسیری غلط افتاده است.
غزلناز بغدادی
چاپ شده در مجلهی کرگدن