غزل‌ناز بغدادی
غزل‌ناز بغدادی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

من، هامون، مریم، خاتون

اولین باری نبود که یک نفر با صدایی بلند و رسا به من می‌گفت "فکر کرده‌ای توی فیلم ها زندگی می‌کنی"؟ قبل از آن هم یک نفر که خیال می‌کردم عاشقش شده‌ام و او هم من را دوست دارد یک شب برایم مسیج زده بود : "دختر جان، زندگی فیلم نیست". نمی‌دانم دقیقا از کدام فیلم حرف می‌زد، اما حدس می‌زنم می‌خواست بگوید "عشق و عاشقی کشک است"، "پری مهربان وجود ندارد" و "از آخرین قیمت دلار اطلاع داری؟". آن شب میان اندوه و بغضی کودکانه فکر کرده بودم چه اشکالی دارد اگر زندگی فیلم باشد؟ چرا انقدر زندگی‌ها را از فیلم جدا می‌کنند؟ چرا آدم‌ها انقدر واقعی هستند؟ خودم را به اولین آینه‌ی خانه رساندم. آینه‌ی دستشویی که لکه‌های خمیر دندان و جای انگشت و رد آب گوشه و کنارش دیده می‌شد. به صورت خودم زل زدم. به صورت واقعی خودم زل زدم. کنار آن لکه‌های خشک شده‌ی خمیر دندان شبیه به "حمید هامون" ِ مهرجویی بودم. با همان ترس‌ها، با همان تنهایی‌ها، با همان فلسفه‌های پوسیده و عقاید عرفانی‌مآب. من هم مثل هامون در برابر ابراز قدرت ناتوان بودم. آدم‌ها راست می‌گفتند من توی فیلم‌ها زندگی می‌کردم. من "دوست داشتن" را دولا پهنا می‌خواستم. من سهمم را، حقم را، عشقم را دولا پهنا می‌خواستم. من بلد بودم شبیه به "مریم" ِ فیلم کیمیایی جوری بگویم "سلطان کیه" که تمام سینما شیفته‌ی سلطان شوند، اما بلد نبودم نانوایی‌های خوب شهر را کشف کنم. من بلد بودم شبیه به "خاتون" چادرم را سرم بکشم و توی تاریکی لاله‌زار بارانی تنها و بی‌پناه تلو تلو بخورم و با صورتی خونین خودم را به سینما "متروپل" برسانم، اما بلد نبودم پول قبض آب و برق و گاز خانه‌ام را سر موقع پرداخت کنم. من خیلی خوب می‌توانستم شبیه "رویا"ی "کاغذ بی خط" برای خودم شاخ بگذارم و ادای آقا گرگه را در بیاورم و برای بچه‌ها قصه‌های ترسناک تعریف کنم اما از پس پیگیری یک نامه‌ی اداری ساده و سر و کله زدن با کارمندهای طلبکار آن سوی میزهای چوبی بر نمی‌آمدم. تاریخ پاسپورتم گذشته است، کارت ملی و شناسنامه‌ام را عوض نکرده‌ام، گواهینامه‌ی رانندگی‌ام را نگرفته‌ام؛ عوض همه ی این‌ها من بلدم شبیه به "شیدا" برای مریض‌های بستری در بیمارستان کتاب بخوانم و با صدا جادویشان کنم اما کدام بیمارستانی را در دنیای واقعی سراغ دارید که دکترهایش برای بیماران قصه بخوانند؟ آدم‌ها حق دارند، زندگی واقعی فیلم نیست، روی پشت بام ساختمان‌های قدیمی خیابان نوفل لوشاتو "بتمن" نایستاده است و در تهران، دوازده مرد خشمگین هرگز پشت یک میز نمی‌نشینند. وقتی من دارم به این فکر می‌کنم چرا "جان تراولتا"‌ی فیلم پالپ فیکشن آنقدر زیاد توی دستشویی ماند و فرصت را از دست داد و بعد سناریو را به دلخواه خودم تغییر می‌دهم، پدرم، مادرم، برادرم، معشوقم، پسر همسایه، خاله‌ام، هم کلاسی‌ام و احتمالا نیمی از مردم این شهر دارند به قیمت سیب زمینی و پیاز فکر می‌کنند، به قیمت گوشت که چقدر گران شده و به اجاره خانه و خرج تعمیرات ماشین. وقتی من دارم به "هستی مشرقی" و "ناصر ملک" فیلم "قرمز "فکر می‌کنم، فاطمه زن همسایه دارد به هزینه ی دوا و درمان شوهر بیمارش فکر می‌کند و رحیم آقای سوپر مارکتی به پول لوازم‌التحریر بچه‌اش. آدم‌ها راست می‌گویند، زندگی واقعی شلوغ است، خیلی شلوغ است، شبیه پست‌های اینستاگرامی نیست، افکت ندارد، مناسب عاشقی کردن و آواز خواندن و رقص و پایکوبی به سبک فیلم‌ها نیست، سیاق خودش را دارد، راه خودش را می‌رود، قرض و وام و بدهی و تورم دارد. زندگی واقعی به من و فرشته هم اتاقی‌ام در خوابگاه که یک روز ادای فیلم "ضیافت" کیمیایی را درآوردیم و روی در کمد قرار ده سال آینده‌مان را با مداد نوشتیم بلند بلند می‌خندد و مطمئنا اصلا ما را جدی نمی‌گیرد. عیبی ندارد. ما هم او را جدی نمی‌گیریم. با تمام عبوس بودن‌هایش، با تمام اخمو بودن‌هایش، با تمام اتو کشیده بودن‌هایش. با وجود تمام آدم‌هایی که قرار است از این به بعد باز به من بگویند "دختر جان، زندگی فیلم نیست"

غزل‌ناز بغدادی

چاپ شده در شماره‌ی ۶۴ مجله‌ی کرگدن

۱۵ مهر ۱۳۹۶

فیلمزندگییادداشتروایتهامون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید