در حالیکه ساعت هشت صبح روز اول مهر ماه از بلندگوی مدرسه نوای «در دل دارم امید، بر لب دارم پیام، همشاگردی سلام، همشاگردی سلام» پخش میشود، ناظم میکروفن را برداشته و جوری که همه بفهمند رئیس چه کسی است و از همین اول ماستها را کیسه کنند، فریاد میزند «شمایی که کیف بنفش داری آب نریز روی دوستت»، «حسینی از دیوار بیا پایین»، «کلاس اولیها صف ببندن»، «اولیای محترم انقدر شلوغ نکنن»، «خب حالا کدوم یکی از شما دخترای گلم بلده شعر بخونه؟» عقیق از کنار پنجرهی هال به دختری با روپوش صورتی نگاه میکند که پشت بلندگو رفته است تا به سوالات جایزهدار ناظم پاسخ بدهد. دختر میخندد و چتریهایش توی هوا تاب میخورند. سوال اول این است: «خب دخترم اسمت چیه؟» دختر روپوش صورتی لبهایش را به میکروفن میچسباند و میگوید: «مریم» اما «مریخی» صدام کنید. عقیق از شنیدن چنین پاسخی قهقههی بلندی میزند و سعی میکند چهرهی دخترک مریخی را دقیقتر نگاه کند. با خودش فکر میکند لابد حالا مادر دخترک مریخی دارد لبش را میگزد و به مادر ِ پارمیسا و آرتیمیسا لبخندی زورکی میزند که: « میکروفنها خرابن؟ نویز میندازن روی صدا؟» - نویسنده اصرار دارد بدانید که آن روز ناظم، سوالهای دیگری را هم از آن دانشآموز کلاس اولی پرسید و جوابهای خلاقانه و غیر بزرگسال پسندی گرفت، جوابهایی که بسیاری از مادر و پدرها را به خنده انداخت و ناظم، مدیر و دبیرها را مصمم کرد «پاسخهای صحیح، منطقی و غیر خیالپردازانه» را هرچه زودتر به دختر مریخی یاد بدهند- عقیق در حالیکه پنجره را میبندد با خودش فکر میکند «هیچ خاطرهای کسل کنندهتر از خاطرات مدرسه نیست». برای عقیق تا قبل از آنکه مجبور باشد ساعت هشت صبح پشت آن میزهای چوبی بنشیند «اسب» فقط یک تصویر نقاشی شده و رنگپریده در کتاب فارسی نبود، موجودی شگفتانگیز بود که در اصطبل نیمهتاریک حیاط خانهْباغ پدربزرگ میتوانست به تکشاخ تبدیل شود، رابطهی حسنهای با آدمها داشت و از نیت درونی سوارش آگاه بود. در طی همان هفت سال نخست زندگیاش به دفعات با پدر و پدربزرگش به تماشای اسبهای سرزنده، اسبهای خونگرم و اسبهای بارکشی ایستاده بود، سوار اسبچهها شده بود و برای دوستان هم سن و سالش آن اتفاق هیجانانگیزی که موقع سوارکاری میافتد را با رمز «من و اسبم پرواز کردیم» تعریف کرده بود. بارها صدای نفسهای منظم حیوان را با گوشهای کوچکش شنیده بود، یال نرم و ابریشمیاش را که با هر گام در هوا چرخ میخورد نوازش کرده بود و سهم هویجش را جلوی او گذاشته بود. در مدرسه اما اسب فقط یک کلمهی سه حرفی بود که معلم آن را روی تخته سیاه مینوشت و «آن مرد در جملهای ساده با اسب میآمد»، تا بچهها یاد بگیرند با «الف» میشود «اسب»ی متولد کرد. در دبیرستان «کهر و کرنگ و ابلق» جایی میان کتابهای درسی لهشده و فشرده و از نفس افتاده نشسته بودند تا دانشآموزی از روی آنها روخوانی کند و بعد دبیر معنای لغوی آنها را بگوید و تاکید کند برای امتحان پایان ترم و کنکور مهم هستند، دانشآموزها هم به سرعت معانی را یادداشت کنند، بی آنکه کهر و کرنگ و ابلقی را از نزدیک بشناسند، به پوست بلوطی و قهوهای و نیلیشان دست کشیده باشند یا زین و برگی را روی گُردهی نریانی گذاشته باشند. در مدرسه سنگهای رسوبی و دگرگون و آذرین جایی در تن و بدن کوههای کهنسال نداشتند، آنها چند جملهی کوتاه تعریف شده در کتاب علوم و زمینشناسی بودند که دست بر قضا میتوانستند نقش سرنوشت سازی هم در امتحانات ایفا کنند. سالها بعد عقیق در مورد قانون دوم ترمودینامیک، تاریخ لشکرکشی نادرشاه افشار به هند، لگاریتم اعداد در پایهی طبیعی و دمای جوش مواد مختلف چیزهایی میدانست اما اهلی کردن و رفاقت با کُرنگ پدربزرگ را فراموش کرده بود، تماشای سنگهای بیرون آمده از دل کوه سر ذوقش نمیآورد و میدانست «تکشاخ»ها به احتمال زیاد وجود ندارند. عقیق فکر کرد مدرسه دکمهی شگفتزده شدن و قصهپردازی بچهها را خاموش میکند، مفاهیمی مثل شرم و خجالت و خودسانسوری را به آنها میآموزد و تفکرشان را به سمت منطق و مفهوم و استدلال سوق میدهد و بعد دیگر سخت میشود همهی اسبها را رخش و شباهنگ و شبدیز دید و یا جملهی «من و اسبم با هم پرواز کردیم» یا «مریم هستم اما مریخی صدام کنید» را از یک بزرگسال شنید.
غزلناز بغدادی
چاپ شده در مجلهی کرگدن