محمدمهدی قدسی·۱۴ روز پیشقصه بغضِ ننهجوندلم تنگِ ننه جونخونش دور، شهرستونبعد عمری رفتم ببینمشیه دلِ سیر، بغل بگیرمشدیدم جلو درنشسته رو پلهپر بغض توی گلوشکم مونده تا گریهگفتم:«سلام…