«من انسان خوشبختی می بودم، اگر که تنها نبودم.»
این را از کسی شنیدم که تمام طول زندگیاش آغشته به تنهاییاش بود، اما حالا روی دیگری از زندگی دیده بود.
آن رو می توانست بدل به کابوس شود.
با این حال نمی توانست از این فکر بیرون بیاید که طعم تنها نبودن را بچشد.
جایی که از مکالمه با خود زیباتر بود، جایی که هیچ داستان یا کتابی جایش را برایش پر نمی کرد.
زندگی یک تجربه بود، تجربه ای دیگر، خارج از رویا هایش.
اما زندگی همچنان برایش با رویا هم معنا بود، گرچه توضیحش سخت.
تجاربی که خارج از تصمیمات تک نفره اش بود برایش جذابیت پیدا کرده بود.
«هیچ چیز مثل دو انسانی که می دانند چگونه زندگی کنند زیبا نیست.»