غزل
غزل
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ملیحه رفت

خودم رو مشغول دانش می کنم تا برای وجود احساساتم دلایل دیگه ای بیارم یا شاید ناچیزشون کنم.

چون ملیحه، تو آگاه بودی که زندگی چه بی معناست اما مثل یک آدمی که انگار ازین موضوع خبر نداره رفتار کردی.

تمام جلوه ها ، شکوه و جلال رو فروختی به آموخته های جعلیت.

واقعا کی صحت این آموخته هات رو تایید کرده؟

ملیحه ، من در برابر تمام لحظاتی که در کنار تو مدهوش شدم یک قدم به کسی که هستم نزدیک تر شدم!

اما با این حال ، جان من طاقت این ها رو نداره،

میل دارم به تموم زیبایی ها پایان بدم.

همه چیز می رسه به تهش ، تهش هم کماله. میخواستم با حس مدهوشی به ته شکوفایی برسم به ته جلال.

می تونی جلال رو تصور کنی؟ احتمالا نمیشه، چون نیاز داری در لحظه اون رو تجربه کنی. این نوع جلالی که من ازش حرف میزنم از جوهره زندگی میاد که هرکس بعد از کنار گذاشتن همه چیز بهش می رسه.

تو بی معنایی رو کامل درک نکردی ملیحه، اگر درک کرده بودی دیگه جای نگرانی باقی نمی موند.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید