زمان هایی که عاقل می شد، بهترین خودش بود. جهان را با حالت بی تفاوتی نظاره می کرد.
«چه فرقی می کند رویایی داشته ام ، چه فرقی میکند چه احساسی در دل داشته ام؟»
نه چیزی را قبول داشت نه چیزی را انکار می کرد.
نمونه ی انسانی نو که از تمنا هایش دست کشیده.
«چه معنی دارد کسی مدام رنج بکشد به علت خواستن؟»
او هنوز سوال می پرسید و دست از کنجکاوی های شخصیش برنداشته بود.
اما این کنجکاوی ها به کسی زیانی نمی رساند ، مگر خویش.
تنها رنج باقی مانده اش با خود ماندن بود و نظاره ی ابدی.
«یقینا پایانی هست، اما نمی دانیم کی.»
حتی نمیگفت در عجبم، او می گفت دیگر تعجب نمی کنم، که چرا مردمان هنوز به چیزهایی باور دارند. چیزهای کوچک و بزرگ که حاصل اطمینان به زندگی و خوشنودیشان شده.
من در جهانی که هیچ چیز در آن نبود نه خوشبخت بودم نه غمگین.
همرنگ جهان گاهی می تابیدم، گاهی روان می شدم و گاهی سکوت می کردم.
البته این جهان هرگز خاموش نمی ماند، بلکه با رویا و سحر خویش در سکوت بود.
آری جهان هم رویا میدید.
من اما در جای انسانی خود دیگر به رویاها نمی اندیشیدم، چیزی که باعث نابودی ام می شد.
با این حال گاهی جایی ضرورت داشتند. مسئله این است که از آنها آگاه باشیم و باز لبخندی بر لب زنیم.
در اینجا و هرجا که به اینجا باز می گردد،
زیبایی سرچشمه ای دیر یابی ست که هیچ شوندگان آن را خواهند دید. و با جهان یکی شدگان.
دگرگون می شوی بارها، همچون جهانت که تغییر را می شناسد.