تشویق شدم که با واقعیت بمونم، دیدم آنقدر ها هم بد نیست. وقتی به ریشه ی چیزها فکر میکنم و قرار نیست چیزی گولم بزنه.
مگر این که سوال هایی بپرسم که هرگز جوابی براشون نمیگیرم.
همراه شدن با دانش خود زندگی نه رویا هایی که تو سرم بود. هرچند که همون رویاها من رو به اینجا کشوندن. میفهمی منظورم رو؟
من میدونم که کنار درخت ها حس خوبی دارم و از قبل پیش اونها بزرگ شدم، اما نمیدونم چرا اصلا اونجا بودم.
تنها جوابی که گیرمون بیاد شاید تصادف باشه.
بهرحال اهمیتی نداره.
اما بذار یه چیزیو بهت بگم، دانش زندگی من رو با قواعد انسان ها و روش زندگیشون بیگانه کرده.
می فهمم چرا ، چون ریشه ایه، اما نمیفهمم چطور به اونها پایبندن. انگاری هیجکدوم از رفتار هاشون رو زیر سوال نمی برن.
وقتی بچه بودم فکر کردن به پهناوری کهکشان و کنجکاوی کردن در مورد سیارات آرومم می کرد،
الان تموم ذراتش رو روی زمین هم می تونم ببینم، و دونستن یکی بودن قشنگه.
آره واقعا، وقتی نیست، هرچند زمان رو درست متوجه نشدم
اما تنها چیزی که میدونم اینه که وقتی نیست.
جدی باش، انتخاب های خوبی داشته باش، ولی بیخیال باش. این تضاد بین جدی بودن و بیخیالی رو که متوجه میشی نه؟
خب امروز تا همینجا.
من میرم نفسی تازه کنم توی این هوای بهاری.
برای دینا.