ویرگول
ورودثبت نام
راضیه اسلامی‌نسب
راضیه اسلامی‌نسب
خواندن ۸ دقیقه·۸ ماه پیش

راه‌نوشت‌هایی در استقبال از نوروز

پنجم :
عشق به راه که تمنای از گریز از تمامیت‌خواهی است
یا

گرچه رخنه نیست در عالم پدید
خیره یوسف‌وار می‌باید دوید....[1]

از صبح روز چهلم مهسا به خودم می‌پیچیدم. هوای تهران آلوده بود . کافی بود چند قدم در یکی از خیابان‌های اصلی راه بروی تا فضای سنگین شهر را دریابی. ما مطابق آخر هفته‌های دیگر مسافر مازندران بودیم. از غرب تا خروجی شرق تهران، از برابر نیروهای ضد شورش زیادی گذشتیم. پسرم هراسان کزکرده بود توی صندلی عقب ماشین و می‌کوشید از هر تماس چشمی با مردان سیاهپوش نقاب‌دار و آلات و ادوات جنگی‌شان خودداری کند. من به دروغ به او اطمینان می‌دادم که جای ما امن است و آن‌ها به روی ما شلیک نمی‌کنند. همسرم لزوم نگه‌داشتن روسری بر سرم را یادآوری ‌کرد. من احساس نفس‌تنگی می‌کردم.به گمانم گونه‌ای از احساس سردرگمی و بن‌بست هست که فقط ساکنین نظام‌های تمامیت‌خواه، آن را درمی‌یابند. تلاش برای توضیح اینکه چگونه پرسش سنگین "چه باید کرد؟" ، شهروند نظام تمامیت‌خواه را با بحران وجودی و پوچی روبرو می‌سازد، بی‌فایده است. هرگز کسی که زیر بار سنگین استبداد مطلقه دم نزده‌باشد، تلخی تصرف تمام ساحات زندگی توسط قدرت را درنمی‌یابد. بالاخره حوالی ساعت چهار بعدازظهر از تهران خارج شدیم. در جاده بیرون از شهر، دیگر خبری از ماشین ضدشورش و اسلحه‌های آماده شلیک و مردان سیاهپوش نبود. من به یاری چند نفس عمیق، به انقباض گسترده عضلانی‌ام پایان دادم. پسرم پشت کمرش را صاف کرد و به راحتی بر صندلی تکیه داد. همسرم صدای آهنگ را بالا برد. آن روز که اعلام کردند هواپیمای اوکراینی با موشک سپاه ساقط شده، سایه پشت تلفن هق‌هق‌کنان می‌گفت:" مصداق " لایکمن الفرار من حکومتک" ، ماییم در برابر حکومتی که حتی به آن‌ها که از او می‌گریزند هم امان نمی‌دهد."

در آن چهارشنبه دلگیر وقتی از تهران خارج شدیم، برای ساعاتی احساس کردم می‌توانم به جایی بگریزم که در آسمان بالای سرم خبری از حکومت نباشد. زیر سایه استبداد، همه مفاهیم و کارکردها دگرگون می‌شوند. جاده به من شهروندی که در قلب نظامی مستبد زندگی می‌کردم، فرصت می‌داد برای ساعاتی آزادی نیم‌بندی را نفس بکشم. در پیچ و خم جاده، انگار جهان فراخ‌تر از آن بود که فرار از آن اژدهای بلعنده ناممکن باشد. انگار دیگر "لا یمکن الفرار من حکومتک" معنا نداشت. جایی بود که می‌شد از آن قدرت به‌ظاهر مطلقه گریخت و نفس کشید.

از یک سالگی‌ام تا پیش از ازدواج،تعطیلات نوروز هر سال مسافر شیراز بودیم و یا آبادان. گاهی این دو سفر باهم ترکیب می‌شد و کودکی من در پیچ و تاب بهار زاگرس رنگ خوشبختی می‌گرفت. معمولا صبح زود از تهران راه می‌افتادیم و بعد از توقف در اصفهان برای ناهار و چند نوبت استراحت، در تاریکی مطلق هوا می‌رسیدیم به حوالی مرودشت. مادر و برادرانم معمولا به خواب می‌رفتند، اما من در سفرهای جاده‌ای،همواره به اندازه پدرم که رانندگی می‌کرد، هوشیار می‌ماندم. سرم را می‌چسباندم به شیشه، مسحور آسمان پرستاره فارس و فضای جادویی جاده می‌شدم. مسافت خودمان را تا نقش رستم و نقش رجب و تخت‌جمشید تخمین می‌زدم و متمرکز می‌شدم بر صدای خش‌خش رادیو که به سختی شنیده می‌شد:" من صادق صبا هستم، اینجا لندن، رادیو بی‌بی‌سی. " صادق صبا هم مثل ما فارسی حرف می‌زد، اما انگار در دنیای دیگری نشسته بود. دنیایی که در آن نه تنها مجبور نبود به هنگام عبور از ایست بازرسی جاده، نوار خواننده‌های غیرمجاز را پنهان کند، بلکه حتی می‌توانست به مناسبت نوروز با لیلا فروهر و شماعی‌زاده مصاحبه کند. زیر ستاره‌باران جاده مرودشت و با خش‌خش صدای رادیو بی‌بی‌سی، من دریافتم آن سوی دنیا جایی وجود دارد که تقسیم مجاز و غیرمجاز در آن معنایی ندارد و می‌شود با خیال راحت درباره چیزهای حرف زد که مدیر مدرسه‌مان می‌گفت حتی اندیشیدن به آن چیزها، هیزم می‌شود برای آتش جهنمی که در انتظار ماست.

اولین بارها مزه خنک آزادی را در شب‌های جاده شیراز چشیدم. ترکیب سیاهی عظیم دنیای بالای سرم و صدای رادیوی آن سوی مرز، قفل‌هایی که مدرسه و صداوسیما و پلاکاردهای کوچه و خیابان بر ذهنم زده‌بود، باز می‌کرد. از بابا می‌پرسیدم آیا نمی‌شود رادیو بی‌بی‌سی را در خانه هم گوش کرد؟ بابا می‌گفت" شاید بشود موجش را پیدا کرد. باید امتحان کنیم." و امتحان کردیم و شد . با همان میزان خش‌خش. اما آن حس رهایی جاده را نداشت. وقتی در جاده چیزی "ممنوع" می‌شنیدیم، یاد می‌گرفتیم دنیا بزرگ‌تر است و امکان تجربه چیزهای غیررسمی هم وجود دارد. بعدها که ماهواره و اینترنت فراگیر شد، این آزادی تا درون چهاردیواری خانه‌ها آمد، اما باز هم آن مزه جاده را نداشت. چون وقتی چیزی ممنوع را در خانه تماشا می‌کردیم، همچنان فاصله ما تا قدرتی که امکان تجربه را می‌ستاند، چند قدم بود...اما توی جاده برای ساعاتی می‌شد تصور کنیم از زیر تسلط سنگین حکومت بیرون آمدیم.

گمان می‌کنم بیشتر هموطنانم خاطرات شفافی دارند از مردمی که در یک جاده بیرون از شهر خودروشان را متوقف کرده و با آهنگ بلند در حال رقصی جانانه‌اند. ناظری که در نظام تمامیت‌خواه نزیسته باشد، درنمی‌یابد این چرخش دست و پا و کمر تا چه‌اندازه سیاسی است و تا چه اندازه انسانی. یک واکنش جمعی است برای پیدا کردن دیگری‌هایی که مثل من "ممنوع" می‌شنوند وممنوع می‌رقصند. و نیز یک تلاش اساسی است برای اثبات فردیت خود: نظام حاکم وجود مرا "ممنوع" کرده‌است، اما من عاقبت جاده‌ای پیدا می‌کنم تا ممنوعیتم را برای دقایقی زندگی کنم. چنین است صدای بلند آهنگ در ماشین‌های مسافر جاده‌ها، دست زدن‌های بی‌وقفه مسافرین، جیغ کشیدن در تونل، بوق زدن برای آن‌ها که کنار جاده می‌رقصیدند و آبجویی که در فلاسک چای یا بطری‌های دلستر پنهان می‌شد و ویلاهای استخردار و ساحل‌های دنجی که به ملتی فرصت می‌داد زندگی را به گونه‌ای متفاوت از آن الگوی مرده ومتعفنی که به ایشان تحمیل می‌شد، زندگی کنند. و از همین روست که مردمان سرزمین من بسیار جدی می‌رقصند. رقص در سرزمین من، تمنای رهایی است و تمنای زندگی که تمام نمودهایش به شدت توسط قدرت حاکم سرکوب می‌شود. در تمام این سال‌ها ما ناچار بودیم برای رقصیدن به خانه‌هایی با پرده‌های پوشیده پناه ببریم. اما اندک‌اندک دریافتیم در جاده‌های خارج از شهر هم می‌توان صدای ممنوعه را بلند کرد و برای دقایقی خیال لذت‌بخش رهایی را زندگی کرد.
این حقیقت که "زندگی بیرون از مرزهای استبداد جریان دارد و به رغم دروغ‌های بزرگ تمامیت‌خواهی که در مواجهه با افسردگی، نومیدی و رخوت، ما را به درون خود ارجاع می‌دهد، محیط تاثیری شگرف بر شکل گرفتن افکار و احساسات ما دارد."، معمولا در سفر شهروندان استبدادزاده به خارج از کشور درک می‌شود: دنیا بسیار فراخ‌تر از جزیره انزوایی است که در آن رشد کرده‌ایم. تا پیش از ظهور شبکه‌های اجتماعی، این حقیقت جز با سفری واقعی در عبور از مرزها میسر نمی‌شد.


اولین سالی که مادربزرگ در شهر جدید صدرا ساکن شده‌بود، من و همسرم مهمان نوروزی‌اش بودیم. تا ساعات پایانی شب خیابان‌های زنده شیراز را می‌گشتیم و حوالی نیمه‌شب به جاده ورودی صدرا می‌رسیدیم. شهر، جدید بود و جمعیت کمی داشت. جاده ورودی آن مسیری دلباز و خلوت بود که اسثتثنائا در آن خودرویی به جز ماشین ما دیده می‌شد. همسرم در ابتدای جاده آهنگ "هتل کالیفرنیا"[2]را تا جای ممکن بلند می‌کرد، پنجره‌های پرایدی که هنوز اقساطش رانپرداخته‌بودیم، پایین می‌کشید، من روسری‌ام را می‌انداختم و موهایم را باز می‌کردم و آن‌گاه با بیشترین سرعتی که می‌توانستم ،در آن جاده مستقیم می‌تاختم. همچنان که درباره "هتل کالیفرنیا" گفته‌اند ،"راوی عبور از معصومیت و لذت ناشی از تخریب به گونه‌ای هنری"است، من در تند راندن در دل شب ، در شکستن همان چند قانون و هنجار ساده، بی‌نهایت احساس لذت می‌کردم. روی تابلوهای کنار جاده نوشته بودند :"راه باز وسوسه برانگیز است" و در این جمله حقیقتی نهفته بود. به‌ویژه برای ساکنین سرزمینی که راه‌های پیش‌رویشان بارها و بارها به بن‌بست ختم می‌شد. آن شب‌ها، ترکیب راه باز و تاریکی شب و خالی بودن مسیر و اجرای جادویی ایگلز، طعمی از ابهام و آزادی و لذت در ضمیرم نشاند...آن‌چنان ماندگار که هنوز از پس سال‌ها می‌توانم چشم‌هایم را ببندم و آن احساس را احضار کنم. آن‌جا بود که به معنای واقعی "راه" را دریافتم. میلان کوندرا نوشته‌بود:" جاده با راه فرق دارد، نه از آن جهت که معبری است مخصوص وسایط نقلیه، از آن جهت که نقطه‌ای را به نقطه دیگری پیوند می‌دهد...راه ستایش ارزش فضاست. هر تکه‌ای از راه با معنی است و ما را به ایستادن فرامی‌خواند..."[3]ترکیب تاریکی و راه گشوده در ذهن من، ارجاعی می‌شد به درون...به امکان شدن... فرصتی بود برای زدودن مهم‌ترین پیامی که در بخش‌های رسمی جامعه شهری استبدادی تکرار می‌شد:" مسیر شدن تو در دایره محدودی ممکن است که ما رسم می‌کنیم!" راه‌های بیرون از شهر، از آن رو که بستر زندگی غیررسمی ما بود، فرصتی بود برای تجربه موقت رهایی، لذت، خوشی و ....زندگی

برای پهلوانان مسافر، به راه زدن فرصتی است برای جدا شدن از جامعه و قبیله و پیش رفتن در مسیر فردیت و "من شدن".
برای ما شهروندان نظام دیکتاتوری، راه از هرگونه‌ای که باشد، بختی است نه لزوما برای گام نهادن در مسیر فردیت و پیدا کردن و ساختن خویش...بلکه برای در معرض هوای دیگری قرار گرفتن. برای بیرون آمدن از زیر سلطه دروغ و جهان را از چشم‌اندازی دیگر تماشا کردن. بدین معنا از شهر و جامعه رسمی بیرون زدن، یعنی فرصت دادن به خود برای دور شدن از اختناق...برای گریز از قدرت . برای ما که در استبداد زاده شدیم، به دل جاده زدن، امری سیاسی است، مبارزه است، تلاشی است برای بیرون کشیدن هرازگاه "من" از تباهی شهر تماماتصرف‌شده.
مصداق همان آهنگ جاودانه هتل کالیفرنیا... مسافر در وهم و خیالی رخوتناک و لذت‌بخش پیش می‌رود، نه خودش را می‌شناسد و نه جهان را....میل دارد هنجارها را بشکند، تند براند ، کنار جاده برقصد... اما نه رقصی برای فراموشی، این بار " رقصی برای به‌خاطر آوردن".
" راه در هر قدم می‌گوید بایست و تماشا کن" [4]در فاصله از شهری که مدام در گوشت می‌خواند: تماشا نکن و فقط به سویی که من می‌گویم برو!

[1] _دفتر پنجم،مثنوی معنوی،مولانا

[2] _ترانه‌ای از آلبومی به همین نام از گروه موسیقی ایگلز

[3] _جاودانگی،میلان کوندرا،ترجمه حشمت‌الله کامرانی

[4] _همان

جادهشبکه‌های اجتماعیگروه موسیقی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید