رضا کریم پور
رضا کریم پور
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

فردا باید برویم.

فردا باید برویم. چشم هایم را بسته ام تا صورت هایشان را ببینم. فراموش کرده ام به تَک تَکِشان بگویم دوستشان دارم. چشم ها از صبح تا نیمه شب یک کله باز بوده اند و حالا می سوزند. انگار که حتی پلک هم نزده ام.

خاطرات عزیزانم را می بینم. می خواهم بشمارمشان که مبادا خاطره ای گم بشود. اگر خاطره ای گم بشود، چگونه بفهمم؟ می گویند اگر چیزی را زیاد بشماری کم می شود. اگر خاطره ای کم بشود، کجا می رود؟

چشم ها را که می بندم، در میان سیاهی، دایره ها و گل های سفید و نورانی پشت پلک هایم در می آیند. مثل برفک، یا برف. دکتر ها تحقیق کرده اند که این ها گلبول های سفید هستند که آدم می بیند. یا بهتر، مسیر حرکتشان را می بیند. تکه ای از خودش، در بی وزنی، روی هوا.

خاطرات نزدیک را مرور می کنم. خنده ها را پشت برف می بینم. صدایشان را می شنوم. دکتر ها تحقیق کرده اند که صدا اولین خاطره ای است که فراموش می شود. برای همین پیش از اختراع تلویزیون، تلفن را اختراع کردند. بعد از برف رد می شوم و بغلشان می کنم. پاسخ بوسه ها را با بوسه می دهم. صورتشان را لمس می کنم. روی هوا. در بی وزنی. کسی توجه نکرده است که لمس کردن به یاد نمی مانَد.

فردا باید برویم. می خواهم به عقب بروم، و پلک هایم را روی هم فشار می دهم. احساس می کنم چند قطره نور درون چشم هایم جا مانده اند، و خود را به پشت پلک هایم می کوبند. می خواهم عقب تر بروم، و پلک هایم را بیشتر روی هم فشار می دهم؛ نور های جا مانده با شدت بیشتری حمله می کنند.

فردا باید برویم و حالا دارم خیال می کنم. از انتهای آخرین خاطره، جهانی موازی می سازم و داستانش را خودم می نویسم. خیال می کنم هر کدامشان چه می کنند، و چقدر و چه وقت خواهند خندید. دفعه ی بعدی را که خواهم دیدشان، خیال می کنم. روی هوا. در بی وزنی.

دست اغلب از ذهن عقب می مانَد. دست های من مسیرشان را بین خاطرات و چشم هایم گم کرده اند.

پلک می زنم تا نور های جا مانده، بروند.

خاطراتچشمگوشحلقبینی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید