.
از کودکی رابطه خوبی با گربه ها نداشتم و آن هم به خاطر سروصدای زیادی که شبها از خودشان در می آوردند وخراب کاری هایکه می کردند،جنگجو بودن شان وبه غیر از این ها دانسته ها وشنیدهای که از اطرافیان و دوستان که می گفتند گربه بی صفت است و وفا ندارد واز این دست حرف ها هم بی تأثیر نبود.
در هر مقطعی از زندگی اتفاقاتی را تجربه می کنیم که فقط و فقط خودمان می دانیم چه حسی دارد.به نظر من احساسی که امروز تجربه می کنیم چه خوب وچه بد دقیقاً چیزی است که برای درک زندگی و رشد به آن نیاز داریم .
به قول قیصر امینپور
کاری ندارم کجایی ،چه می کنی،بی عشق سر مکن.
چند شبی می شد وقتی به خانه بر می گشتم موقع کلید انداختن به قفل درب حیاط یک صدای میو میوی آرامی می شنیدم پاییز بودهوا زود تاریک می شد چیزی نمی دیدم .
یک شب که حالم خوب بود کنجکاو شدم بدونم این صدا از کجا می آید
صداش کردم پیشی پیشی کجایی؟
صدا بود تصویر نبود روی دیوار همسایه روبرو یک بچه گربه کوچولو مشکی رنگ دیدم آن هم به کمک چراغ قوه گوشیم .
بچه گربه کوچولو که تماماً مشکی بود به جز یک تار سبیلش و یک خط سفید زیر چانه حتی لب هایش هم تیره بود اغلب دیده بودم چشمان گربه ها در شب درخشش عجیبی دارند ولی این گربه چشمانش هم مشکی بود. با زبان کودکانه گفتم اینجا تنهایی چه کار می کنی نمی ترسی هاپو بخورت ،،،گرسنه ای تشنهای چی می خوای؟
فقط میو میو می کرد دسترسی بهش نداشتم پایین نمی اومد گفتم همین جا بمون مامانت میاد سراغت.
رفتم خونه سراغ کارای خودم هوا سرد بود فکرم پیش بچه گربه مونده بودبراش یه کاسه شیر گرم کردم وبردم گذاشتم روی دیوار بعد از چند دقیقه التماس اومد نزدیک کاسه و چند قولوب (جرعه) شیر خورد.
سردش شده بود اومد پایین یه چرخی دور من زد نشستم اومد بغلم اولین بار بود یه بچه گربه بغل می کردم یه صدای خورخور ریزی از خودش در می آورد نمی دونستم چه کار کنم بعد از کمی نوازشش آوردمش توی حیاط .
یه کارگاه کوچک ۹متری توی حیاط دارم که خلوت گاه خودمه براش یه جایی درست کردم شب بیرون نمونه نگران این بودم مادرش دنبالش بگرده.
در کارگاه بسته می شد استرس می گرفت خودش رو به در دیوار می زد یه راهی برای بیرون رفتن داشته باشه
در کارگاه تا صبح نیمه باز موند منم همون جا تخت داشتم خوابیدم اون شب برای من و مخمل صبح شد و تجربه ای که تا عمر دارم توی خاطرم می مونه.

برام جالب و شگفت انگیز بود بچه گربه ای تقریباً یک ماهه با میل خودش بیاید در آغوشت روی بالشت من بخوابد صورتش را به صورتم بمالد جوری که گرمای نفسش راحس میکردم لیس زدن دست وگردنم منو قلقک می داد.
ترجیح می دم حال و احوال و جزییات اون شب رو که هم زمانی داشت با یه اتفاقی که داشتم به اون هم فکر میکردم نا گفته بماند اشتیاقی که به دیدار ،،،،،،،،،،،،
دو سه روز اول حتی اعضای خانواده ام هم وارد کارگاه می شدند خودش را زیر تخت پنهان می کرد .دخترم چند ماه قبل درخواست کرد یه حیوون خونگی بیاریم ومن هر با مخالفت می کردم کم کم با همه اعضای خانواده اخت شد وبا بازیگوشی هایش لحظات شیرینی برایمان رقم زد انواع توپ های رنگی در سایزهای مختلف برایش خریدیم ولی چیزی که بیشتر از همه خوشحالش می کرد دو سه تا بادام درختی بود که داخل پنجه های کوچکش جا می شد طوری با این بادامها بازی می کرد که من فکر میکنم در زندگی قبلیش فوتبالیست بوده .

روزها بیرون بود و شبها مهمان ویژه ما میهمان شکمو که هر کس میخواست سمت آشپزخونه بره زودتر از همه اونجا بود.
یک شب که دیر کرده بود توی حیاط پشت بام توی کوچه آنقدر با صدای بلند مخمل مخمل می کردم بیشتر همسایه ها می دانستند دنبال بچه گربه ام هستم.حالاکه این داستان مخمل رامی نویسم او شش ماهه شده.
سوالی که برایم بی جواب مانده بود این بود که مخمل یک بچه گربه تنها چگونه سر از کوچه ما وبعد به خانه ما آمده است.
آقای شمسی همسایه روبرو بعداً برایم تعریف کرد در محل کارش یک گربه ای چهارتا توله گربه بدنیا آورد ه بود وبعد از یک هفته به دلیل نا معلومی با سه تا از توله هایش ناپدید شده و مخمل تنها رها میشه .
بیقراری وصدای ناله های مخمل ۲۰روزه باعث میشه اونو به خونه خودش بیاره تا بهتر بتونه ازش مراقبت کنه و در نهایت بعدازد و سه روز جزیی از ساکنان خونه ما میشه نمیشه قضاوت کرد که چرا مادر مخمل اورا رها کرده چون هیچ کس از سرنوشت مادر ودیگر توله هاش خبر نداره.

چیزی که من از این چند ماهه فهمیدم اینه که آفریده گار این جهان هستی با این همه عظمت ووسعت و تعداد زیاد موجودات زمینی ،دریایی،فضایی،و....
حواسش به همه موجودات این جهان هست و انسان جایگاه ویژه دارد پیش خدا
وقتی خداوند برای زندگی بخشیدن به یک بچه گربه چنین تدارکی می بیند.
تصور کن برای تو چه کارها می تواند انجام دهد.
اوست اول و آخر واوست پیدا و پنهان واوست بر همه چیز آگاه...