رحیمه
رحیمه
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

آرمان شهری در کار نیست!

برخلاف تنهایی‌های خودخواسته‌ای که تابحال تجربه کردم و با کوچک‌ترین ارتباطِ دیگران می‌رنجیدم، شرایط موجود، مرا ناخواسته در سکوت و تنهایی عمیقی فرو برده که شکل دیگری دارد.

در گذشته همیشه در حال فرار کردن از دیگران بودم، و این امکان اکتشاف‌شان را از من سلب می‌کرد. اما در حال حاضر، مانند باستان‌شناسی که تازه متوجه عتیقه بودن ظرف‌هایی شده که هر روز در آن‌ها غذا می خورده است، با دقت به واکاوی روزمرگی‌ها و انسان‌هایی می‌پردازم که همیشه با آن‌ها در ارتباط بودم. در این بین انسان‌هایی را کشف کردم که از درک میزان خوب بودن‌شان عاجزم، چه برسد به بیان کردنش! چقدر دلم به حال خودِ قبلی‌ام می‌سوزد. چرا این‌قدر از همه فراری بودم؟ چرا سعی داشتم در تنهایی برای خود یک بهشت کوچک بسازم؟ که البته این تلاش در نهایت منجر به ایجاد جهنمی بزرگ شد.

در نظرم بهشت نه آن چیزی است که مذهب متعصبانه و پس از مرگ به امیدش است و نه آن اتوپیایی است که فلاسفه و جامعه‌شناسان با توهم هوشمندی به دنبال ایجادش هستند.

من بهشت را در مهربانی‌های کوچک یافته‌ام،
در زیبایی‌های ساده،
در شب پرستاره‌ی ونگوگ،
در اشعار خیام،
در صدای شجریان،
در معدود سه تار نوازی‌های کلهر،
در شکوفه‌های درختِ به زیر باران،
و در خانه‌ی مادربزرگم.


اتوپیاآرمان شهرروزمرگی
در من نقاشی است که رنج می‌کشد، دردی است که به حرکتم وا می‌دارد، و دونده‌ایست که همیشه از او جا می‌‌مانم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید