کنار مادرم مینشینم و میپرسم:
- چه فایده؟
+ چی چه فایده؟
- بنگر ز جهان چه طرف بر بستم؟ هیچ / وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ.
+ باز شروع شد، برو که کار دارم.
این دفعه اما تکنیک جدیدی برای جلب توجهاش دارم، دستانِ همیشه گرمش را میگیرم و او با ناراحتی میپرسد که چرا اینقدر یخی؟
نمیدانم چرا از سرد بودنم ناراحت میشود، مگر خود انتخاب کردهام تا به این اندازه سرد باشم؟
تاکید میکند که دستکش دستم کنم، و من دوباره میپرسم: چه فایده؟ کمی عصبانی میشود اما وقتی پاهایم را از داخل دو لا جوراب پشمی در میآورم و روی انگشتان پایش میگذارم، در بیحاصل بودن این موضوعِ خاص با من هم عقیده میشود، عصبانیتش به ترحم تغییر ماهیت داده و مرا کنار بخاری میکشاند.
سپس پتو را میآورد و دورم میپیچد، دستانم را برای مدتی در دستانش میگیرد، خونی که در رگهایم بسته است شروع میکند به جریان یافتن. برایش میخوانم:
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟ / مهر است و محبت است و باقی همه هیچ