38 روز گذشته را در خانه گذرانده ایم. دور از همه. 38 روز گذشته که می گویم برای ما از اول اسفند شروع شد. روز های قبل از عید را کمی مشغول خانه تکانی بودیم و کمی کارهای عقب مانده آخر سال. چند روز یکبار با دوست و فامیل و آشنا تماس میگرفتیم و حالشان را میپرسیدیم و دلخوش میشدیم به سالم بودنشان و بعد زندگی را از سر میگرفتیم. هر روز تعداد آنها که این ویروس لعنتی دست اندخته بود بیخ گلویشان و تعداد آنها که از شرش خلاص شده بودند و هم آنها که برای همیشه رفته بودند را چک میکردیم و دلخوش میکردیم به اینکه ای کاش تعدادشان هر روز کمتر از دیروز بشود.
یادم هست شنبه آینده آن چهارشنبه ای که خبرآمد کرونا آمده و جان هم از دو نفر گرفته، قرار بود با مامان برویم و لباس عیدمان را از دست خیاط بگیریم، که خب البته نرفتیم و گفتیم یکی دو هفته دیگر که بساطش جمع شد با خیال لمیده می رویم! شاید هنوز زود بود که فکر کنیم قرار است حداقل برای چندماه بپیوندیم به پویش ملی در خانه می مانیم و در خانه ماندنی بشویم!
اوایل، نه فکرش را می کردیم که این قرنطینه خانگی شاید حدود 40 روز یا بیشتر طول بکشد و نه می دانستیم حالا باید با این شرایط تازه زندگی چطور کنار بیاییم. درست بلد نبودیم چه چیزهایی را و چه طور لازم است ضد عفونی کنیم. زیاد اخبار را چک می کردیم. زیاد فکر می کردیم. به وضع جدید، به وقت تمام شدنش، به کمبود ها، به دوری های اجباری، به آینده و به شرایط فعلی کشور که البته خیلی هم خوب نبود.
بعدتر یاد گرفتیم که با وایتکس محلول ضد عفونی درست کنیم، به ذهنمان رسید که از تکنولوژی استفاده های بیشتری بکنیم. با اینترنت همدیگر را ببینیم و مثل قبل گرم حرف زدن و خندیدن بشویم و زمان از دستمان در برود. بعدتر ها از پنیر و کره و ماکارانی و رب تا میوه و شامپو و خلاصه هرچه را که خریدیم، اول شستیم و ضد عفونی کردیم و بعد گذاشتیم در کابینت و یخچال و جاهای دیگر. موی پدر و پسر خانه را خودمان کوتاه کردیم و از راه دور برای دختر عموی 3 ساله قصه گفتیم.
بعدتر ها تصمیم گرفتیم در خانه ورزش کنیم، در خانه نان بپزیم. تولد مامان را با کیک خودمان پر خانگی جشم بگیریم. تولد مرضیه را با هزار ترفند در صفحه های 5-6 اینچی گوشی هایمان. از خانه سمت حرم سلام کنیم. حتی یکبار رفتیم کنار خیابان مشرف به حرم ایستادیم و از دور دلتنگی و دعاهایمان را ریختیم توی کاسه چشم و برگشتیم. دو سه باری هم پناه بردیم به بیابان های اطراف و دور از خلوتی و هیاهوی گاهگاه شهر، هوایی حبس کردیم توی ریه هایمان که معلوم نبود تا چند روز بعد جایی برای هوا داشته باشد یا نه! برگشتیم به چند سال پیش که در خانه چهار نفره بازی میکردیم و برنامه ریختیم برای بازی های خانوادگی.
شب عید را که شب شهادت هم بود از خانه رفتیم هیئت و دل سبک کردیم. سال تحویل را کنار صحن بارانی و خلوت امام رضا تحویل کردیم و بعد هم گوشی را دست گرفتیم و کل روز را با خاله و عمو و دایی و عمه و مادربزرگ و پدربزرگ صحبت کردیم. بعد هر بار که تلفن زنگ میزد و تصویر سه چهار نفره خانواده ها پخش میشد روی صفحه و قطع میشد، تا چند دقیقه همه با یک لبخند ماسیده روی لب میرفتیم توی فکر. احتمالا تصویر اینکه سال قبل، سال قبل ترش و سالهای قبل تر از آن روز اول عید کجا بودیم و چه کردیم و حالا کجاییم.
و امروز که هشتمین روز از بهار است. ما حالا نگران همدیگر هستیم. هزار فکر و خیال میکنیم از خستگی کادر درمان و دوری طولانی مدتشان از خانه و اهلش. هرشب الهی عظم البلا میخوانیم و یا من تحل به عقد المکاره، برای آنهایی که روی تخت بیمارستان ها نفسشان سخت بالا می آید. دل نگران سفر رفته هاییم و ناراحت از اینکه آنها دل نگران ما نیستند. غصه داریم از دوری هایمان و شاید هم روزی یا ساعتی خسته شده باشیم از شستن هزار باره دست ها و ضد عفونی ها و بیرون نرفتن ها و تنهایی ها، اما یاد گرفته ایم چطور با کرونا زندگی کنیم و امید داشته باشیم به آن روزی که تیتر یک روزنامه ها بشود اینکه: ما کرونا را شکست دادیم!