سال پیش ما یک سفر چهار نفره زنانه داشتیم. دو دختر رفیق و هم سن و سال که مادرهایمان را راه انداختیم و دل به دریا سپردیم. در کنار تمام خاطرات آن سفر به یاد ماندنی، یک نکته جالب را کشف کردیم و آن هم تفاوت عجیب ما دخترها با مادرهایمان در میزان درونگرایی و برون گرایی بود!
نمونه واضحش وقت هایی که برای خستگی به در کردن ،بین راه جایی اتراق می کردیم و تا ما برویم و چیزی برای خوردن یا نوشیدن پیدا کنیم مادرها هر کدام با سه نفر رفیق شده بودند و گرم صحبت! همزمان که ما ترجیح میدادیم چشمهایمان را روی هم بگذاریم و آن چند دقیقه را در سکوت بگذرانیم، به خودمان می آمدیم و میدیدم که بعد از ده دقیقه هر کدام گوشه ای گعده گرفته اند و سرخوش مصاحبت! انگار کلا فراموش کرده اند که میانه راه هر چند دقیقه یکبار سقلمه ای میزدند که زیر سایه استراحت گاهی بمانیم برای گلو تر کردن و رفع خستگی!
خلاصه درون گرایی ما و برون گرایی مادرها، بهانه ای دستمان داده بود که بساط خنده را راه بیاندازیم و همین هم بشود بخشی از خاطره هایی که در تعریف کردنش همیشه مهارت داشته ایم!
این روزها که قرنطینه خانگی برای من جوری سخت شده و برای مادرم یک نوع دیگر، واکنش هایمان در سفر و تفاوت های زمین تا آسمانشان را به یاد آوردم!
خانه ماندن من را خیلی آزار نمی دهد. فارغ از ندیدن عزیزان و دوری از جمع ها و جاهای خوب و انگیزه بخش، همیشه دوست داشتم موقعیتی پیدا کنم و یک مدت طولانی بنشینم پای کارهای دوست داشتنی و عقب افتاده ام. همین قرنطینه را برای من قابل تحمل و حتی دوست داشتنی می کند. منِ درونگرایی که جدای از همه رفاقت ها و تفریح ها و جمع ها و صحبت ها و شب نشینی ها و چه و چه که در زندگی ام کم هم نیستند، نیاز دارم که خلوتم را همیشه همراه خودم بقچه پیج داشته باشم. هر جا که لازم شد سفره اش را پهن کنم و تا می توانم خلوت و سکوت بریزم توی وجودم! قرنطینه البته خلوت را از دستم در آورده و شاید چند روز یکبار چند دقیقه ای فرصت بدهد برای ملاقات و بعد هم بگوید مرخص!
خانه ماندن در این روزهای کرونایی خلوت را از آدم های درون گرا گرفته و ارتباط و مصاحبت را از آدم های برون گرا! مادر هر روز اگر یک پیاده روی ساده نرود و هوایی به سرش نزند و با چند نفر تلفنی و تصویری صحبت نکند روزش شب نمی شود و من اگر چند ساعت یا چند دقیقه نروم در هوای خلوت و تنهایی!
امروز در دقیقه های ناب خلوت فکر می کردم که چقدر این آدمیزاد وقتی به چیزی عادت کرد، موجود عجیبی میشود. انگار چشمش را میبندد و بی آنکه احساس کند، زندگی می کند. فکر میکردم که چقدر ساده هر روز کنار هم بودیم، مهمانی می رفتیم و به خیال اینکه مهمانی که همیشه هست، گاهی بیخیال دیدن آدم های اطرافمان می شدیم. چه ساده هر روز از حوالی حرم و مسجد و حسینیه رد میشدیم و به خیال اینکه همیشه هستند، از کنارشان می گذشتیم. چه خوش خیال فکر میکردیم که همیشه می شود می شود سفر رفت. همیشه می شود زیر باران رفت. همیشه میشود دوستان قدیمی را دید و نشست به صحبت از هر دری. همیشه میشود با بچه های سه چهار ساله خاله و عمو بازی کرد و برایشان قصه گفت. همیشه میتوانیم کنار آدم های جور واجور توی اتوبوس بنشینیم و به چهره ها و دیالوگ های منحصر به فردشان دقت کنیم. انگار مطمئن بودیم که همیشه می شود با خیال راحت بعد از هزار و یک جور کار نشست و یک پرس غذا را سه چهار نفره خورد و یک گاز از بستنی رفیق زد! خیالمان راحت بود که هر روز میتوانیم مادرمان را بغل کنیم و قرار بگذاریم شب را خانه فلانی دور هم جمع شویم.
عادت چیز عجیبی است در این آدمیزاد. این روزها فرصت اگر شد و قرنطینه اگر گذاشت، برونگرا هم که هستید خلوت کنید و به ساده ترین چیزهایی که حالا از آن محرومیم و روزی عادت، احساس زیبا بودنش را از ما گرفته بود فکر کنید. احتمالا روزی که به زندگی همیشگی برگردیم، دنیای متفاوت تری خواهیم داشت!