ویرگول
ورودثبت نام
ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ روز پیش

احتمال باران اسیدی

همه‌ی آدم‌ها درست جلوی چشمم از خیابان عبور می‌کنند. تا نوبت به من می‌رسد اما آدمکی برایم خوش‌رقصی می‌کند که "حالا" نه! شاید هم قصد داشت بگوید "شما" نه! می‌ایستم تا دوباره نوبتم بشود. زهرآلوده‌ام. برمی‌گردم به همان مسیری که پیش از این بودم. می‌نشینم روی نیمکتِ پیاده‌رو و به عابرانِ سواره نگاه می‌کنم. چراغ سبز است ولی فقط برای همان‌ عده که فرمان به دست نشسته‌اند پشت مرکب‌ها.

چشمانم را می‌بندم. باد می‌وزد لای مراقبه‌ی یونجه‌وارِ شبانه‌ام. بوی بارانی را که هنوز نیامده حس می‌کنم. خواب نیستم اما رویای سپری‌شده‌ای دیگربار بر پرده‌‌ی خیالم نقش می‌بندد.

از تاریکی ناآشنای این جاده هراس به عمق جانم ریخته. مهره‌های دست‌بندم را چون دانه‌های تسبیحی می‌گردانم و هربار این ذکرِ درهم‌شکننده روی لبانم نقش می‌بندد که آخ... اشتباه آمده‌ام... اشتباه آمده‌ام... شانزده‌بار به این گناهِ کبیره اعتراف می‌کنم. به همان نقطه‌ای برمی‌گردم که بودم.

بلند می‌شوم. جای خالی اشکی بسیط، پوست خشک صورتم را به خارش انداخته. راهی دور و دراز را پشت سر نهاده‌ام. انگشتانم از نابسامانیِ این کفشِ دست‌کاری‌شده مجروح اند و دیگر توان ادامه‌دادن در خود نمی‌یابم. آسمان یکباره غرشی می‌کند و اکسید‌های کشنده‌اش را بی‌وقفه بر سرم می‌باراند.

با هر قدمی که زیر اشک اعتراف خدا به اشتباهِ مخاطره‌آمیزش برمی‌دارم، از توده‌های خشمِ زبانه‌کشیده‌‌ی درونم تطهیر می‌شوم. آن‌ها مگر قد به مصلحت علم نکرده بودند مقابلت که ما آدمیان از هراسِ بودنِ کسالت‌بارمان فسادها خواهیم کرد و خون‌ها خواهیم ریخت؟ آخر به کدامین خیال خامت نازیده بودی و چه در سر داشتی که متهم به بی‌خبریشان کرده‌ای؟ سکوت و هم‌چنان سکوت.

فرومایه‌تر از هر فرومایگی. منبع هر چه پریشانی و گناه و نفرت. بدطینتی و کینه‌توزی. نه بابت قدرتت که می‌گسترد و می‌گشاید. نه به خاطر بناهایی که بابت جلالت برپا شده‌اند. پشیمانی‌ات را درک می‌کنم. پشیمانی به وجود آوردن چنین مردمانی در چنین دنیایی.

چپ و راست شده‌ام مدام؛ به‌یقین این شرابِ دیونیزوس‌‌های دست‌ساخته‌ی بشر است که تبعید کرده مرا به مستیِ اکنون، به این‌جا، به این خیابان طویلی که هرچه تقلا می‌کنم مرا به هیچ مقصد مشخصی نمی‌رساند.

سیگار عابری را معلق میان زمین و هوا می‌بینم که حالا با صورت به خاک افتاده است. در سکوت، سایه‌ی ترس را بالای سرم حس می‌کنم. سراغ از سنگ پروزنی می‌گیرم که جراحتِ یک عمر نابسندگی‌ را بر شانه‌هایم خراشیده. مردی در گوشم زمزمه می‌کند که از خودت نترس.

می‌پیچم سمت خاطراتی که امید به انقراضشان بسته بودم. از کنار خانه‌ای عبور می‌کنم که صاحبش به تازگی مرده. بوی خفقان‌آور مرگش کل کوچه را پر کرده. مسیرم را کج می‌کنم که یادبودها را دور بزنم؛ تاب می‌خورم. غریبه‌ای سراب یک استراحتکده را با انگشت نشانم می‌دهد و من در امتداد همان جهت گم می‌شوم.

بوی خاک نم‌کشیده‌ی این‌جا را با گرایشی نیرومند به درون می‌کشم. صبر می‌کنم تا صدای کارگرهای پشتِ زباله‌کش، لابلای سکوتِ متروکه‌ی این اطراف سرکوب شود؛ صدا اما از پشت‌سر به من نزدیک‌تر شده، سیاهیِ دواری غلتیده است روی چرکآب‌های میانه‌ی راه، لعن‌و ‌نفرین پاشیده است روی گام‌های از قدم‌افتاده‌ام.

می‌پناهم به کناره‌ی در امان مانده از بارانِ خاطره‌های اسیدی. برگ‌ خشکیده‌ی ساقه‌ای بی‌گلبرگ را زیرِ هر دو پا خرد کرده‌ام. به گلبرگ‌های کنده‌‌شده‌اش فکر می‌کنم که راهیِ دست کدام معشوقه بوده‌اند... (یاد ماشین زباله‌کش افتاده‌ باشم انگار) لای کدام زباله‌ها گندیده‌اند حالا...

باران بند آمده. نسیم دوباره وزیده‌ است روی تعفنِ شهر. پاهای به‌قاعده خسته‌تر از پیشم، آسوده‌اند انگار.

- نرو آوارگی... بمان همین‌جا توی آغوشم که من هرچه راه بجویم به جایی نمی‌رسم...

باران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید