پاییزِ جان، پاییزِ زیبا، پاییز من... شوق دوباره نفس کشیدنت چنان خونی در رگانم دوانده که باوجود تمامِ خستگیهای روی هم انباشته، به احترامِ حضورِ منزه تو دیگربار رنج بیدارخوابی به جان خریدهام تا تو را درست در آغازین ساعاتِ از راه رسیدنت به هیئتِ واژگان درآورم. چند هفتهای و بلکه چند ماهی میشود که سخت به انتظار دیدارت نشستهام و این اواخر، نسیمِ پیش از موعد تو را که لابلای سرب و دودِ این شهرِ غبارآلوده، با تمام سلولهای پوست تنم به منتهایِ جان فرو دادهام، بیتاب و تشنهکامِ هزارهزار آغوشِ مالامال از نازک طبعیِ نارنجفامت گشتهام.
مرا ببوس ای رستنگاهِ مستیِ تندگذرِ میانهی عدمم. مرا شراب عشق بنوشان ای شاعر صادق، ای شعر صدق. ای خوبرویِ افسونگر... مرا با قصیدۀ برگهایت برقصان. مرا با دخانِ علیامخدرگانت بخندان. مرا با بساط ابر و صاعقهات بباران. مرا تنگ، مرا و تنهاییِ مرا تنگِ تنگِ تنگ به آغوش گیر.
برای من که بعثت تو را چشم به راه بودهام، بیا و رسولِ بیدینیام باش و مرا به کفر هدایت کن. که من از هر چه ایمان و امید بریدهام. پس مرانم از درگاهت. وا نرهانم از خودت. بگذار این چند صباحی را که به عدم نزدیکم، مریدِ بیآیینیات باشم. که من سخت به زندگیدن در بسترِ آغوش تو طمع کردهام، پاییزِ جان، پاییزِ زیبا، پاییزِ من...
شبِ یکشنبه، نخستین لبخندۀ زرینِ خزان، 1403