Mohsen Raei
Mohsen Raei
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

نقد داستان «سوء‌ظن» از فردریش دورنمات: قهرمان فقط گوش می‌کند.


از فرم داستان جنایی «سوء‌ظن» که بگذریم، دورنمات به دنبال سوالات بنیادینی از فلسفه اخلاق در زندگی‌ست. خوبی و بدی چیست؟ عدالت به چه معناست و تا کجا مجاز است؟ آیا عدالت را هر کس می‌توان به سبک خودش اجرا کند؟ برلاخ آن تصویر جراح دژخیم را در مجله لایف (زندگی) می‌بیند که خود نماد بی رحمی در زیست آدمی‌ست.

سوء‌ظن به سه بخش مهم فلسفی تقسیم می‌شود: بخش یهودی (گالیور)، ادیث مارلوک (معشوقه دکتر امن برگر) و خود امن برگر. به نظر می‌رسد برلاخ (قهرمان داستان) قادر به پاسخگویی سوالات و توضیحات این سه نفر نیست و هر بار یا از پاسخی موجه طفره می‌رود و یا سکوت می‌کند. دورنمات گاهی حرف‌های مهم‌اش را در دهان ضدقهرمان‌های داستان می‌گذارد و ما به عنوان خواننده هم دقیقا نمی‌دانیم طرف چه کسی را می‌گیرد.

یهودی اولین بار در مواجهه با برلاخ به وی در مورد خودش می‌گوید:

«همان وقت که دوستان اس‌اس ... من را به اشتباه ول کردند توی گودال پر از کثافت و بین ۵۰ مرد تیرباران شده ملت بدبختم ... قسم خوردم که از آن به بعد زندگی نکبت یک حیوان فلک‌زده کتک خورده را پیش بگیرم».

این یهودی همان نماد دیاسپوراست. مردی که به آوارگی تن داده و سوگند خورده که دیگر لباده ژنده خود را از تنش بیرون نکند. وی، قلندری‌ست که انگار فهمیده فاجعه بشری تنها به آن گودالی که ازش جان سالم به در برده ختم نمی‌شود، هر جایی از جهان را در حکم خرابه‌ای می‌بیند و به قول خودش در این سیاره که «پروردگار هم فراموشش کرده» باید دائما مست بود و به همین منوال زندگی کرد. یهودی گاها به خاطر هیکل بزرگش، گالیور هم نامیده می‌شود، گالیوری که در سرزمین کوتوله‌هاست و نقشه گنجی دارد. گنجش گویی همان آب طربناک است که همیشه همراه خود دارد و اذعان می‌کند که «تاثیرش بی برو برگرد» است و بدون آن «آخرین رویاهای شیرینمان» را هم از دست خواهیم داد.


استنتاج یهودی از وضع بشر، نشاندن حکم کلی در خصوص همه انسان‌هاست. وی ابتدا به این نکته اشاره می‌کند که شرّ تنها مربوط به نازی‌ها علی‌الخصوص نله (همان امن برگر) نمی‌شود. وی این استنتاج را این‌گونه بیان می‌کند:

«آدم‌ها همه مثل همند. نله یک آدم بود. پس نله هم مثل همه آدمها بود. به این می‌گویند یک استنتاج مزورانه ولی جوابی برایش نداری.»

اما در ادامه صحبت‌هایش بین ملت‌ها و آدمها تفاوت قائل می‌شود و می‌گوید:

«من نمی‌خواهم بین ملت‌ها فرق بگذارم و بگویم ملت‌های خوبی داریم و ملت‌های بد. ولی باید بین آدمها فرق بگذارم. توی گوشت تنم حک کرده‌اند که باید بین آدمها فرق بگذارم.»

این حکاکی همان جراحت بدون بی‌هوشی است که به دست امن‌برگر انجام شده همان پزشکی که هیچ بیماری را مجبور به این کار نمی‌کرد. اما آنهایی که به دنبال امید بودند به سراغش می‌آمدند بلکه روزنه‌ای از امید به سویشان باز شود تا بتوانند از اتاق گاز فرار کنند و به اردوگاهی بروند که امید بیشتری برای زنده ماندن وجود دارد. اما این امید هم چنان ناچیز است که وی ادامه می دهد که:

«ولی نه فکر کنی منظور دنیای پر نعمت پروردگار بود، نه. امیدهای ما حد و مرز حقیری داشت. فقط می‌خواستیم برگردیم به اردوگاه‌های دیگر … چون آنجاها خطر مرگ در اتاق گاز تهدیدت نمی‌گرد. تنها خطر آن اردوگاه‌ها این بود که آن‌قدر کتکت بزنند تا بمیری»

امیدی که یهودی درباره‌اش حرف می‌زند، امیدی تنک مایه است. امیدی که با تکانه‌های شدید دردی جانکاه شروع می‌شود. گالیور به برلاخ توضیح می‌دهد که:

«در مورد این جادوگر {برلاخ} همین‌قدر برایت بگویم که جان من را نجات داد اما اول به قهقرای دوزخ پرتم کرد و بعد موهایم را گرفت و بیرونم کشید.»

وی از مذهب هم دل خوشی ندارد. در جایی می‌گوید « امان از مسیحیت، هم پرستارهای خوبی تربیت می‌کند و هم قاتلهای زبر و زرنگ.» و در جایی دیگر درباره این سه‌گانه عشق، ایمان و امید را که باید همان تثلیث مسیحیت باشد می‌گوید:

«عشق و ایمان در آن اردوگاه‌ها گورشان را گم کردند» اما «امید، امید ماند و با هم به مهمانی دوزخ رفتیم.»

وی آنچنان دل خوشی حتی از پروردگار مذهب خودش هم ندارد و می‌گوید که «یهوه سرش به عالم دیگری گرم بود و کاری به آنجا نداشت.»

اما پاسخ برلاخ به همه این صحبتها چیزی دندان‌گیر نیست. وی خود را کماکان با سرنخ‌ها و شامه پلیسی‌اش سرگرم می‌کند.

در بخش دوم داستان، می‌رسیم به معشوقه امن‌برگر یا همان ادیث مارلوک. وی که ابتدا دنبال ایدئولوژی نجات جهان بوده، حال فهمیده که وضعیت خراب‌تر از آنی هست که بتوان درستش کرد. وی ابتدا محو رویای کمونیست می‌شود و می‌رود به «سرزمین مادری» تا به رویاهایش که همان عدالت است برسد. ادیث به دو ناامیدی بزرگ می‌رسد: ناامیدی از آرمانهای کمونیست و هر ایدئولوژی دیگر، ناامیدی از ایجاد عدالت و هرگونه بهبود وضع بشر.

وی ابتدا از اعتقاد راسخ اولیه‌اش به کمونیست با برلاخ صحبت می‌کند:

«اعتقاد من بزرگ بود. آن قدر بزرگ که وقتی قدم به فقر توده‌های روسی گذاشتم، وقتی قدم گذاشتم به زندگی ملامت‌بار آن سرزمین عظیم که باید حامی آزادی می‌بود و نه حامی اعمال فشار هم، کم‌ترین تردیدی نداشتم.» اما زود می‌فهمد که:

«شعار ما برای مبارزه علیه خباثت، مبارزه‌ای که هرگز و تحت هیچ شرایط و رابطه‌ای نباید کنار گذاشته شود، فقط در خلاء وجود دارد یا روی میز تحریرها».

وی ناامیدی خود از این جهان را با عبارتی شبیه به جمله‌ای از کمدی الهی دانته شروع می‌کند که:

«ای کسانی که از این دوزخ میگریزید، امید رها سازید.». وی اما فضا را سیاه‌ همچون دوزخ دانته می‌بیند:

«مبارزه برای دنیایی بهتر احمقانه است. انسان خودش آرزوی دوزخش را می‌کند. در فکرش این دوزخ را آماده می‌کند و با اعمالش آن را به راه می‌اندازد.»

ادیث به هر چه که می‌رسد از عبارت c'est ca (همینه زندگی) استفاده می‌کند چرا که نسبت به هر گونه رخداد بی‌حس شده است. آدمها برای وی «علی‌السویه» هستند حتی معشوقه‌اش: امن‌برگر.

ادیث سوالاتش بنیادی‌تر می‌شود و بر این باور است که از ابتدای پیدایش، کار جهان خراب بوده است:

« در آن شب لعنت شده ازدواج بهشت و جهنم که ثمره‌اش تولد این بشریت بود، نیک و بد آنچنان در هم فرو رفتند که دیگر نمی‌توان از هم جدایشان کرد. می‌کُشیم، بی این که قربانی را ببینیم… کشته می‌شویم بی این که قاتل خبر داشته باشد.».

و در آخر، معشوقه جراح، آب پاکی را روی دست برلاخ میریزد:

« دنیا پوسیده است، بازرس. گندیده … از این دنیا دیگر نمی‌شود بهشتی ساخت. دیگر قادر نیستیم آن سیل دوزخی مذاب را که ما در آن روزگار کفرآمیز… احضارش کردیم… به آن تونل هایی برگردانیم که از آنجاها سر زده است.»

برلاخ چیزی برای گفتن ندارد.

در بخش سوم و نهایی، دورنمات جهت داستان را به سمت صحبت‌های امن‌برگر می‌برد. جراح دو رویکرد مهم نسبت به سازوکار این جهان دارد: مادی‌گرایی و عنصر تصادف.

وی ابتدا به تهی بودن بسیاری از اعتقادات بشری اشاره می‌کند:

«… انگار در آدمها یک توده مه پراکنده باشد. به چیزی مثل انسانیت، مسیحیت، تساهل، عدالت، سوسیالیست و عشق به همنوع. چیزهایی که صدای توخالی می‌دهند.»

وی سپس به سراغ ماده به معنای کلمه می‌رود:

«من هم به دو چیز اعتقاد دارم که در واقع یک چیز هستند. معتقدم که چیزی هست، من هم هستم. من به ماده اعتقاد دارم که قابل لمس است. به اتم که به خدایی احتیاج ندارد. به چیزی اعتقاد دارم که تنها راز و معمایش، هستی‌اش است. هیچ چیزی مقدس‌تر از ماده نیست.»

امن برگر به عنصر تصادفی بودن این جهان هم اشاره می‌کند. صحبت‌های وی بسیار شبیه به مانیفست ناتورالیسم‌هاست که به عنصر تصادف و ارث‌بری (ژن انسان از حیوان) معتقد بودند.

وی در مکالمه با برلاخ می‌گوید: «خیر و شر به صورت تصادفی و مثل قرعه‌ای که کشیده باشی نصیبت می‌شود. دست تصادف از تو یک آدم نیک می‌سازد و یا یک آدم بد.» و در جایی دیگر بیان می‌کند که:

« در دنیایی که ساختار آن بر اساس قرعه و قرعه کشی بنا شده است، کار عبث یعنی این که سعی کنیم سعادت انسان‌ها را به آنها بدهیم.»

در این بخش هم برلاخ پیر چیزی جز سکوت پیشه نمی‌کند و موضعی نمی‌گیرد.

این که دورنمات دفاعیه‌ای دندان‌شکن و موجه در دهان قهرمان داستان (برلاخ) نگذاشته آیا نشان نمی‌دهد که این سوالات و مسائل مطرح شده دغدغه خود نویسنده بوده و پاسخی برایشان نداشته است؟ وی شاید اسارت بشری را تنها مربوط به عصر مدرن نمی‌داند و بر آن است که نشان دهد شاید آدمی معیوب‌تر از آنی است که بتوان با توجیهات مذهبی، ایدئولوژیک و یا هستی‌شناسیک وضعش را بهبود بخشید.

باری، سوالاتی هست که شاید هیچ پاسخی برایشان وجود ندارد و و فقط باید پرسید و گذر کرد و از ظاهر داستان لذت برد، درست مانند برلاخ که در انتهای داستان از آرامشی که سرتاپایش را فرا گرفته بود.

داستان
نئوجنرالیست | آینده‌پژوه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید