هیچگونه حالم بهتر نمیشود. برای خرید بیرون میآیم. در سینهام احساس کیستی پراز رنج میکنم که هرچه گام برمیدارم سر سبک شدن ندارد. به خودم نهیب میزنم، به زمان حال بیا.
احساس سرما میکنم. ناگاه به زمین نگاهم گره میخورد. برگهای درختان توت در خیابان در آخرین روزهای پاییز جشنوارۀ صبر و سکوت گرفتهاند و یا شاید سوگوارۀ صبر و سکوت.
توجهم را به محیط میکشانم. در عرض این چند دقیقه در طول این خیابان، چند پسر کم سن و سال را با گونی برپشت بجای کولۀ مدرسه بر پشت دیدم؟ سه نفر یا بیشتر؟ آن گوشه هم گونی بازیافت دیگری روی زمین است، پس چهار نفر.
داخل جوی را میبینم کاش فقط برگهای خشک درختان بود. یک سوم انتهاییِ بدن گربهای که در جوی افتاده و در واقع سر و قسمتی از بدنش در کیسه برنجی است را میبینم.
همراه آن زبالههای مغازهها را. و این در سرم می پیچد: تا وقتی هر کدام ما گامی برای بهتر شدن برنداریم همچنان آب و خاک و جوی و کوی و بَرزن ما آلوده است. همه آن را وظیفۀ دیگری می دانیم و این یعنی...
سرم را بالا میگیرم. چهرهها چرا اینقدر خسته و بیرمق است؟ اصلا سرمای سوزانندهای نیست که بگویم چهرهها درهم کشیده است تا مانع خروج گرمای تن شود.
نانوایی ها رمق و شوق نمی آفرینند. حتی آنهایی که کیسههای پلاستیکی میوه در دست نیزهیچ خرسندی از خرید در آنها دیده نمی شود. مغازهها چرا اینقدر رنگ بی رمقی و کهنگی دارد؟
به طرف خانه راه میافتم. جمله ی عجیب و گاه درست و گاه بسیار نادرست «این نیز بگذرد» از ذهنم گذر میکند. و حالا سوال:
به چه قیمت می گذرد؟ چه بر جا میگذارد به هنگام گذر؟