در شهری دور، جایی که خدا هم اسمش را نشنیده بود، جایی که دیگر عهد ها وفایشان خطا بود، جایی که دیگر آسمان آبی و بهار سبز رنگی را به چشم ها روانه نمیکرد، همان جا که آفتابش نوری کم سو داشت که در تاریکی شبانه بی پایانش شانسی برای روشن کردن نداشت، بذری سر از زیر خاک بیرون کشید و حیات را آغاز کرد. رویید و رویید که بتواند اندک نوری برای حیات بگیرد، هر چقدر که او قد میکشید، آفتاب هم کم سو تر و بی جان تر میشد و روزها بیشتر در تاریکی گم میشدند. او نا امید نشد، جلو رفت و قد کشید و قد علم کرد رو به همه ظلماتی که داشت دنیا را در خود میبلعید و رنگی شد به رخسار سرزمینی خاکستری. زیباییاش محسور کننده بود و امیدش مثال زدنی. آن همه زیبایی در سرزمین خاکستری ها همه نگاه های تن های بی جان را له سمت خود کشید. یکی از آنها دستانش را با رخوتی مشهود دراز کرد و چنگی به دامان او زد، اما او کمر خم نکرد و خودش را استوار نگه داشت، همه برگهایش را رو به آفتاب بی رمق کرد و گلی از دامان خود به دنیا افزود. حال در دشتی مملو از بی رنگی و غرق در خاکستر زندگیای روییده بود که خود به تنهایی زیبایی چشم گیری داشت و غنچهای در دامان خود پرورانده و به گلی بسیار زیبا بدل کرده بود که خود دلیلی بود بر توانستن، دلیلی بود بر غلبه روز بر شب تاریک و از آن به بعد، هرازچندگاهی گل زندگی های دیگری سر از زیر خاک بیرون کشیدند و قد کشیدند و بدل به زیبایی های دنیا شدند.
اما هنوز هم، تن های بی جان خاکستری گاه و بیگاه چنگی به سویشان میپرانند اما، امیدی که بذر رویش آنها شده، ساقه هایشان را هر روز استوار تر میکند.