رها فهیمی
رها فهیمی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

یک پاراگراف از سه کتاب - قسمت دوم - مرگ

برای اینکه بشه توی بازار ادویه فروش‌ها راه رفت لازم نیست حتما تا استانبول برید، کتابخونه‌ی همه‌ی ما پر از رنگ و بوئه کافی دستمون رو دراز کنیم و قد چند سیر ازش برداریم!

این دست پست‌ها رو سعی می‌کنم هر چند روز تکرار کنم. فقط برای خوشایند خودم و کتاب‌های نخونده‌ام.



کتاب اول؛ دختر پرتقالی نوشته‌ی یوستین گردر؛ ترجمه‌ی مهوش خرمی‌پور. [ صفحه‌ی شش ]

شاید بهتر بود نگه داشتن‌ فیلم از کسانی که دیگر وجود ندارند و از میان ما رفته‌اند به قول مادر بزرگم ممنوع می‌شد. به نظر من درست نیست که کسی درباره‌ی مرده‌ها جاسوسی و کندوکاو کند. چندین بار مادرم برایم گفته است که علت اصلی غم و اندوه پدرم این بوده که پیش از آن‌که بتواند به درستی مرا بشناسد باید بمیرد.



کتاب دوم؛ دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد نوشته‌ی شهرام رحیمیان. [ صفحه‌ی صد و هفت ]

دوباره پیشانی‌اش را بوسیدم. با نوک انگشت‌هایم، بدن سردش را از نوک پا تا فرق سر نوازش کردم. گفتم: « ملکتاج، من بدون تو چی‌کار کنم؟ همیشه دوستت داشتم، حتی اونموقع که زدی بطریای مشروبمو شکوندی.» ملکتاج روی لبه تخت نشست. سرش پایین بود. صورتش حتا زیر پوشش پولک‌های درخشان نور غروب، رنگ نداشت. گفتم: « ملکتاج، بذار برای آخرین بارم که شده، کنار هم بخوابیم!»



کتاب سوم؛ سربازها و عاشق‌ها نوشته‌ی مکردیچ سارکسیان؛ ترجمه‌ی آندرانیک خچومیان. [ صفحه‌ی شصت و هشت ]

روی کاناپه‌ی فرسوده دراز کشیده، گریه می‌کند و می‌گوید: « سورن جان،کار من دیگه تمومه، من زیاد زنده نمی‌مونم. سورن جان به بچه‌هام خوب توجه کن. سورن جان به امید نامادری ولشون نکنی، سورن جان ...»


کتابکتابخوانیمرگپاراگراف
به معنای واقعی یک پشت کوهی، از پشت کوه‌های البرز - علاقمند به نوشتن - خودِ مَن. امیدوار و امیدوار و امیدوار...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید