فرهاد توی اتاق کار نشسته بود.و به تا موهای سفیدش نگاه میکرد و میدید که بچه ها بزرگ شده بودند
همسرش، بچههایش در خواب بودند
خانه آرام بود، اما دلش طوفانی.
داشت لابهلای یک فایل قدیمی دنبال چیزی میگشت که ناگهان…
انگار هوای اتاق تغییر کرد.
نه واقعی…
حسی.
و بوی آن عطر، همان بوی خاص که همیشه با ترمه گره خورده بود، آرام در هوا پیچید.
نه اینکه واقعا ترمه آنجا باشد،
ولی انگار حضورش از خاطرهها تراوش کرده بود…
در دل شب، در تنهایی، در عطر جا ماندهای از سالهای دور…
فرهاد چشمهایش را بست.
و انگار برگشت به همان روزها…
روزی که ترمه از کنارش رد میشد،
و فقط یک لحظه، همین عطر میماند…
و او،
روزها با آن لحظه زندگی میکرد.
با خودش زمزمه کرد:
«این بو… لعنتی…
چرا هنوزم وقتی حسش میکنم، همهچی میایسته؟
چرا یه عطر، اینطور میتونه قلب آدمو از جا بکنه؟»
نشست روی لبهی مبل.
دستش را روی صورتش کشید.
بغض داشت.
نه از ضعف…
از اینکه هنوز هم با تمام تلاشش،
ترمه توی خلوتهایش نفس میکشید.
بعد، بیاختیار گوشی را برداشت.
فقط نگاه کرد.
به اسمش.
به عکس قدیمیای که هیچوقت پاک نکرده بود.
و با خودش فکر کرد:
«ترمه…
تو هیچوقت نرفتی…
فقط من یاد گرفتم چطور با نبودنت کنار بیام.حتی با عطر خاطرههات.»