صبح شد.
پردهها رنگ طلوع گرفتند،
اما دل ترمه هنوز در تاریکیِ شب مانده بود.
فرهاد رفت…
بیصدا، بیقول، بیوداعِ رسمی.
فقط یک نگاه آخر
که چیزی میانِ وداع و وعده در خود داشت.
ترمه همانجا ماند.
روی تختی که هنوز گرمای حضور او را داشت
و قلبی که حالا میان بودن و رها کردن،
پارهپاره میشد.
او عاشق بود…
با تمام جانش.
اما در عمق جانش، صدایی زمزمه میکرد:
«عشق کافی نیست… اگر قرار است برای ماندن،
خودت را گم کنی.»
ترمه فرهاد را میخواست،
اما نه پنهانی.
نه در سایه.
نه در نیمهراه.
او را میخواست با تمام روشنیِ روز،
با نامی که بشود بلند گفت،
با عشقی که بشود به آن افتخار کرد.
اما این عشق،
قرار نبود آنطور باشد.
نه تقصیر ترمه بود، نه فرهاد.
فقط… تقدیر، در وقتِ نامناسب،
قلبهایی مناسب را روبهروی هم نشانده بود.
و حالا…
تصمیم گرفت.
تصمیمی تلخ، اما شجاعانه.
برای خودش، برای فرهاد،
برای خاطرهای که نباید لکهدار میشد.
ترمه، آن شب را قاب کرد
در دلش..
با عشق…
همان عشقی که برای یکبار
اجازه داد خودش باشد.
و از آن پس،
هر بار که کسی از او پرسید:
«هیچوقت عاشق شدی؟»
لبخندی زد،
و آهسته گفت:
«آره…
ولی بعضی عشقها،
فقط برای یک شبِ، میانِ دو طلوعاند.
نه بیشتر…
نه کمتر…»
پایان