روحم زخمی بود…
از سالها خستگی، دلتنگی، فرو خوردن،
از جنگیدنهای بیدلیل،
از ایستادن در جاهایی که باید میرفتم… و رفتن از جاهایی که باید میماندم.
خسته بودم،
نه فقط جسم،
جانم،
دلخسته و خاکخورده،
بیپناه میان همه چیز و هیچ چیز.
و بعد…
تو آمدی.
نه با وعده، نه با فریاد،
با نگاهی که هیچ دردی ازش پنهان نمیماند.
با حضوری که شبیه آغوش بود،
شبیه خانه
تو شدی مرهم.
شدی نقطهی پایانِ تمام زخمهایم
تو ناجی من شدی،
نه با نجات دادنم از دنیا،
با برگردوندنم به خودم.
حتی اگر همین امروز هم پایان دوستی ما باشد
باز هم تمام عمرم به خاطر بودنت ممنونم🪻
چه اسم برازنده ای انتخاب کرده ای شفا
و دقیقا برای من شفا بودی…
و رسالتت ات همین بوده