رها توکلی
رها توکلی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

اینبار به خودم باختم...

همانطور که گفتم یک حادثه ،یک آرزو جلو راهمو بست برای اینکه سر جلسه کنکور ریاضی برم و همین شد که اولین سال پشت کنکوری من شروع شد.

دو هفته اولو که به خودم استراحت دادم و همش تو فکر این بودم که کارم درست بوده یا نه ...اصلا چرا اینکارو کردم ....سه سال ریاضی چی شد پس....الان باید چیکار کنم ...از کجا شروع کنم...به کجا قراره برسم ...هدفم چی بود ؟پزشکی؟یا پرستاری هم قبول شدم برم؟

سردر گم وتنها بودم .انگار یه نفر منو وسط یه جهان ناشناخته رها کرده بود هرچی دورمو نگاه می کردم هیچ سرنخی از اینکه قراره چیکار کنم پیدا نمیکردم...

خلاصه دوهفته استراحت شد یه چیزی نزدیک دوماه کلافگی و سردرگمی نمی دونستم جو گیر شده بودم یا واقعا این راه همون چیزی بود که دلم میخواست زمان داشت میگذشت و من هنوز به تصمیم قطعی نرسیده بودم که راه جدیدو شروع کنم یا برگردم عقب و قبول کنم اشتباه کردم ..........

نمی دونم فقط من اینجوریم یا همه هم مثل من وقتی یه چیزی زیاد اذیتشون میکنه اون مسئله را رها میکنن.میدونم فرار کردن از یه موضوع کار آدمای ضعیفه ،ضعیف نیستم،کارمو توجیح نمی کنم، نجات دهنده شدن و گذاشتم تو جیبم رفتم یکم زندگی کنم برا خودم .قبلا هم زندگی می کردم ولی از اون روزی که رفتم مدرسه یادم میادکه اول درس می خوندم در کنار اون یکمم زندگی می کردم الان که دیگه دیپلم تو یه جیب بود و نجات دهنده تو یه جیب دیگه فارغ از امتحان و کتاب و کنکور دلمو زدم به دریا رفتم دنبال زندگیم ...خسته شده بودم ،مغزم داغ کرده بود نوبت یه استراحت واقعی بود.نقاشی می کشیدم، ورزش میکردم دروغ نباشه هر چند وقت یه بار دوباره نجات دهنده و از جیبم در میوردم میذاشتمش رو میز بهش نگاه می کردم دوباره برش میگردوندم سرجاش..یه روز گذاشتمش رومیزم که بهش نگاه کنم دیدم مثل آینه داره خودمو نشون میده ....داشت نشون میداد دارم چیکار می کنم .. کنایه میزد ،بازم فقط نگاه میکنی!

انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم ،نگاه کردن به رویام عادتم شده بود ،عادتی که ازش بیذار بودم

(نگاه کردن).

چی میخواستم چی شد!

خلاصه به خودم اومدم دیدم سه ماه بیشتر به کنکور نمونده و من هنوزی چیزیو شروع نکردم تازه از اون بدتر هرچی پارسال خونده بودمم یادم رفته بود با خوش خیالی تمام به خودم گفتم اونا که قبلا خوندمو دوره می کنم یه زیست فقط اضافه شده اونو تو این سه ماه جدی می خونم...

یه زیست خودش یه دریا بود که من نتونستم ازش جون سالم به در ببرم.....خوش خیال رفتم سر جلسه ،کنکور دادم مثل یه سرباز از جنگ برگشته از سرجلسه بیرون اومدم و اینبار به خودم باختم ....

هرکسی ممکنه یه روز ببازه ولی بعضی وقتا انقدر سرگرم میشی که حواست نیست از کی و چجوری داری می ـ بازی درست مثل یه بچه که وسط خیابون پشت به ماشینا غرق بازی کردنه ...



باختنپشت کنکوریخاطرهزیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید