رها ذوالفقاری·۱۰ ماه پیشمهمانی خورشیدپلکهایم را که باز کردم نور خزشی تند به قرنیهام کرد و رنگینکمان از لبه مژههایم چکید به زاویه دید روبهرویم. یک دیدن و این همه رقص نور؟ ع…
رها ذوالفقاری·۱ سال پیشرفتنرفتنت، هولناکترین فعل صرف شده بود. به اندازه تصمیم به اتمام عظیم بود و به اندازه برنگشتنها، سوزاننده. ای از دست رفته و هرگز برنگشته، بگذا…
رها ذوالفقاری·۱ سال پیشکوچه عاشقیقرار ما در انتهای خیابان شب، آنجا که تاریکی، سراسیمه و خمار بر آغوش روز فرو میریزد. من از خم کوچه آسمان که رد شدم تو با دسته گلی از ابرهای…
رها ذوالفقاری·۱ سال پیشمرگ دریاییمیگفت مرا در موجها دفن کنید و به دریا بسپارید تا تنم سالها پس از مرگ، سیراب از امواج ظریف و طوفانی باشد. سپس برای ترحیمم بهجای آدمها،…
رها ذوالفقاری·۱ سال پیشخوابخواب دیدم رزهای سفید بر ایوان ابدیت روئیده بود و از خون دل ترکیده انارهای انتهای باغ، رگههای قرمز را در خود نقش بستند. سپس چکه چکه انار خو…
رها ذوالفقاری·۱ سال پیشای درآمیختگیهای جنونآمیزلحظههای درآمیختگی را جنونآمیز دوست میدارم. یک نفس قبل از یکی شدن پدیدهها، لحظهای قبل از غرق شدن در واقعه. به گرگ و میش شب فکر کن، به آ…
رها ذوالفقاری·۱ سال پیشقلهایستاده بود بر قله تیز تجربهها و نگاهش نرم و سنگین بر دامنه افتاد. عجیب بود و هولناک. آنکه سراشیب دامنه را گز میکرد تا به قله برسد، آنکه…
رها ذوالفقاری·۱ سال پیشمن میخواستمچه میشد قبل از زیستنم از من میپرسیدی چگونگیام را؟ شاید میخواستم هرچه باشم جز آدمیزاد. من میخواستم درختی سرو باشم میان برفهای باوقار نشس…
رها ذوالفقاری·۱ سال پیشقلبدارم به قلب فکر میکنم. حفرهای فراخ در سمت چپ سینه، سرزمینی عجیب و رازآلود. گاهی گداخته و پرشور و پرطنین، گاهی متروک و مطرود. گاهی سرکش و…
رها ذوالفقاری·۱ سال پیشعصر اخرایی پائیزاز من پرسید عشق از نگاه تو چه تعبیری دارد؟ پلکهایم را بستم. عشق را آنگونه که باور داشتم در رگهای فکرش تزریق کردم:عشق داستان آن عصر اخرایی…