پلکهایم را که باز کردم نور خزشی تند به قرنیهام کرد و رنگینکمان از لبه مژههایم چکید به زاویه دید روبهرویم. یک دیدن و این همه رقص نور؟ عاشقانههایم با دریا را باید شروع میکردم. میدانی! من خوابیده بر تخت موجها بودم و دریا درون خانهام بود. شاید هم خانهام دریا بود. هرچه بود من و دریا باهم میزیستیم. حریر موجها را کنار زدم، پاهای ظریفم را به دل عظیم دریا زدم. باید میرفتم تا آنور دریاها. باید میرفتم و صبحانهام را با خورشید خانم میخوردم. یک فنجان ابربرایم ریخته بود. باید به مهمانی آسمانها میرفتم.
پیراهن صدفیام را که پوشیدم، مرواریدی در گوشه اتاق نگاهم کرد تا به موهای خیسم سنجاق شود. مروارید شیشهای را به کمند موهایم آویختم و به راه افتادم. قایقم ساخته از تنه درخت انجیر بود، بوی انجیر و دریا را باخود به مهمانی بردم.
تلاطم دریا برایم آشنا بود. آنقدر آشنا که خود را کودکی دیدم و تلاطمها را گهواره. مادرم دریا برایم لالایی میخواند. باد بر پوست تنم میرقصید و ماهیها بدرقهام میکردند.
من به مهمانی خورشید میرفتم و هرچه نزدیکتر میشدم آسمان گشودهتر آغوش میدرید. به درگاه آسمان که رسیدم باید دل میکندم. مگر نشنیدهای: آسمانی شدن از خاک بریدن میخواست...
افق را لمس کردم و پا به خانه خورشید گذاشتم. تنم بوی دریا میداد، اما درآسمان بودم. من بوی دریا را با خود به هرجا میبرم چون از آن برخواسته بودم. من در خانه خورشید بودم و بوی دریا میدادم. عاری، دریا را بدرود گفتم اما او در من است.
من به مهمانی خورشید رفتم اما آسمان هم بوی دریا گرفت. چرا که او رفته بود اما نه از من...