رحمان حسینی
رحمان حسینی
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

افیون

شب آخری که قرار بود نرگس بله رو بگه، من هم اونجا بودم. ننه‌حسین به اصرار جمع جلو رفت تا صورت خواهرش رو ببوسه اما حلیمه‌خاله هُلش داد عقب. بعد زد زیر گریه و گفت: "مه این چهار دختر ره تنها کلان کدُم، نرگس سه ساله بود که پدرش فوت کرد، بچه هم که ندارم کمک دستِم باشه. کُلِگی‌تان شاهد بودید که حوّا حتی یک دفعه نامَد درِ خانه‌ی مه، پرسان کنه که خواهر جان تو چی رقم طفل‌هایته سیر می‌کنی؟ کدام چیز لازم داری یا نه؟ حالی که مه با خونِ دل کلان‌شان کدُم، دَ خانه‌ی مه درآمده از پشت دختر."
بعد رو کرد به نرگس و گفت: "او دختر، امشب فکرته بگیر، پایته از ایی خانه بیرون ماندی دیگه مه ره مادر صَدا نکنی."
نرگس چادر نماز سفیدی که سرش کرده بود رو کشید روی صورتش و سرش رو انداخت پایین. چیزی نگفت، فقط از لرزش آرومِ شونه‌هاش پیدا بود که گریه می‌کنه.

انگار نشسته بودم وسط جهنم. دست‌هام یخ زده بود اما گوش‌هام داشت گُر می‌گرفت. می‌دونستم الان یه چیزی هم به من می‌گه.
دستش رو مثل هیتلر آورد بالا و به سمت من نشونه گرفت، بعد به نرگس نگاه کرد و گفت: "گُل بچه، آدم‌واری آمد پشتت. باز تو سگ‌واری از پسِ حسین رایی شدی."

همیشه من رو جلو جمع می‌کوبند تو سر نرگس. سر همین بود که دیگه نرگس حتی بهم نگاه نمی‌کرد. حتی همون شبِ بله برون، سینی چایی رو که می‌چرخوند، سمت من نیومد. نباید می‌رفتم؛ حرف حاجی ابراهیم اگه نبود پام رو تو اون مجلس نمی‌ذاشتم که هر ثانیه‌اش برام عذاب الهی بود.

حاجی ابراهیم اون سال با اصرار حسین از کابل اومده بود مشهد برای پادرمیونی. عموی حلیمه‌خاله بود و بزرگِ فامیل. کسی رو حرفش حرف نمی‌زد. با چند شب برو و بیا به خونه‌ی حلیمه‌خاله، بالاخره تونست راضی‌ش کنه که بیان خواستگاریِ نرگس. حسین هم مادرش رو راضی کرده بود تا کوتاه بیاد. مشهد که اومد من بی‌کار بودم. هر روز با من بود. می‌بردمش حرم برا زیارت. از ترس اینکه حسین تو کارگاه خیاطی چپ و راستم نکنه، یه روز درمیون می‌رفتم سرکار تا بالاخره عذرم رو خواستند.

علم غیب که ندارم، من از کجا می‌دونستم این دوتا همدیگه رو دوست دارند. دله دیگه، عاشق می‌شه. نرگس هم که از بچگی جلو چشمم بود. حسین هم جلو چشمم بود؛ خانوداه‌هامون باهم از کابل به مشهد اومده بودند. سه‌تایی باهم بزرگ شدیم.

نرگس اون شب بخاطر حسین تو روی مادرش واستاد و بله رو گفت. قرار شد تا حاجی ابراهیم مشهده، مجلس نامزدی و عروسی رو یک جا بگیرند. برای عقد هم رفتند محضر اما حلیمه‌خاله نیومد. چند روز بعد هم یه مراسم کوچکِ خانوادگی گرفتند که باز هم حلیمه‌خاله نبود. من هم شدم مجلس گرم کن عروسی نرگس، تو رو قرآن می‌بینی بخت سگ مصب ما رو؟ ببخشید که می‌گم سگ مصب.

خلاصه اون شب اینقدر جلو نرگس رقصیدم تا پاهام به گزگز کردن افتادن، اما دریغ از یک نگاه که دلم خوش بشه، که نرگس فقط بهم نگاه کرده. البته به چشم خواهری، من چشمم دنبال ناموس مردم نیست. حسین هم رفیقم بود، دعای خیرم هم پشت سر هر دوتاشون.
ولی آه و نفرین حلیمه‌خاله تموم نمی‌شد. حتی یه شب بلند شد رفت دم درشون جنگ و دعوا. اون‌هام دیدن اینجوری نمی‌شه. چند ماه بعد از عروسی، نرگس که حامله شد برگشتند کابل.

یه سالی ازشون بی‌خبر بودم. البته جسته و گریخته احوال‌شون می‌اومد که حسین معتاد شده. اما خودم اونقدر بدبختی سرم ریخته بود که دیگه احوال حسین برام مهم نباشه.
ولی نرگس، هرکاری کردم از فکرم نرفت بیرون. از اون طرف هم شده بودم انگشت‌نمای مردم و نماد شکست عشقی تو محل. منی که ممد خال‌کومه رو بخاطر کات کردنش با سمیه خاوری و مجید خراطها گوش دادنش تو کارگاه مسخره می‌کردم، برای اینکه نرگس رو فراموش کنم، عزم سفر کردم سمت اروپا.
بخت که برگردد عروس در حجله نر گردد. لب مرز ما رو گرفتند و دیپورت کردن افغانستان، بیخ گوشِ نرگس. اصلا دلم نمی‌خواست برگردم ایران، پولِ دوباره اروپا رفتن هم نداشتم. اومدم کابل.
اینجا که اومدم؛ حسین، نرگس و دختر دوساله‌شون رو ول کرده بود به امان خدا و رفته بود. کسی هم نمی‌دونست کجاست.

دیگه نوبت حاجی ابراهیم بود که جور من رو بِکشه. شب‌ها خونه‌ی اون می‌خوابیدم و روزها خیابون‌های کابل رو متر می‌کردم. یه شب سر سفره بودیم که صدایِ در اومد. خود حاجی رفت در رو باز کنه. صدای نرگس که از تو حیاط اومد قلبم ریخت. پاشدم رفتم پشت پنجره، جوری که نرگس من رو نبینه نگاهش کردم. چقدر شکسته شده بود. از اون نرگسی که راه می‌رفت دلِ شلوغ بازار می‌لرزید، از اون دست‌های ظریفش، قد بلندش، صورت گردش، هیچی نمونده بود. دخترش تو بغلش بود. هر دوتاشون گریه می‌کردند. من هم گریه‌ام گرفت. دیدم حاج ابراهیم داره با دست تعارف می‌کنه بیاد تو خونه. یه لحظه برگشت سمت پنجره. صورتش رو دیدم، زیر چشمش کبود شده بود. دنیا رو سرم خراب شد. اون هم تا من رو دید سریع از حیاط رفت بیرون.

حاجی ابراهیم که اومد تو، اوقاتش خیلی تلخ بود. تا حالا اون پیرمردِ شاد و مهربونی که رفیق فابم شده بود رو اونقدر عصبانی ندیده بودم.
یکم این پا و اون پا کردم بعد ازش پرسیدم: "چی شده حاجی؟ نرگس چرا گریه می‌کرد؟"
خیلی آروم، طوری که انگار داره با خودش زمزمه می‌کنه، گفت: "فردا بریم دنبال حسین بگردیم. می‌دانم کجاست. خبرش آمده که زیر پل سوخته خواب می‌شه. چقدر به ایی دختر گفتم طلاق بگیر، تو جوانی باز شوی کده می‌تانی. گفت نه حسین آدم می‌شه، شما کمکش کنید جور می‌شه بخیر."
دوباره پرسیدم: "نرگس چرا گریه می‌کرد؟ چرا چشمش کبود شده بود؟"
گفت: "حسین آمده خانه، نرگس ر لَت کده، کُل طلاها و پول‌هایشه جمع کده برده. گفت تو کلان قومی، کمکش کن.
حالی مه چی گناه کدُم که کلان ایی قومِ بنی‌اسرائیل شدم؟"
بعد سرش رو با حسرت تکون داد و گفت: "صبح می‌ریم پل سوخته از پسش."

حالم از پل سوخته که حالا شده تنها سرپناهم، بهم می‌خورد. از چند صد متری بوی تعفن و مواد، مثل اسید مغزم رو می‌سوزوند. دفعه‌ی اول که گذرم خورد، معتادها رو که دیدم مثل کرم تو لجن‌زارِ زیر پل تکون می‌خورند، دویدم پشت یه درخت و بالا آوردم. یه بار هم شنیدم که چند سال پیش سیل اومده و معتاد‌ها رو با خودش برده. خیلی‌ها هم اینجا از سرما می‌میرند. اما یاد گریه‌های نرگس که افتادم، دلم گرفت.
همون شب رفتم مغازه‌ی سر کوچه و گفتم: "لالا یک پاکت سیگرت بده."
مغازه‌دار گفت: "سیگرت چی؟"
اشک‌هامو رو با سر آستینم پاک کردم و گفتم: "فرق نمی‌کنه، هرچی دلته."
پاکت سیگار رو گرفتم، نشستم جلو مغازه و واسه اولین بار تو زندگیم سیگار کشیدم. سیگار کشیدم و گریه کردم، سیگار کشیدم و عر زدم. مردم فکر می‌کردند حتما کسی از اقوامم تو انتحاری‌ای که همون روز تو کابل شده بود، کشته شده. میومدن جلو بهم تسلیت می‌گفتند. مردم این شهر به تسلیت گفتن عادت کردند.

فرداش با حاج ابراهیم اومدیم سمت پل سوخته. نزدیک پل که شدیم، همین بوی مزخرف دوباره حالم رو بد کرد. عطرم رو در آوردم و خالی کردم رو شال گردنم، بعد پیچیدمش دورِ صورتم.
حاجی به یه راه باریک که به پایین پل می‌اومد اشاره کرد و گفت: "بیا از ایی سو بریم."
اومدیم پایین. آدم‌های بدبختی رو می‌دیدم که نئشه یا خمار یه گوشه افتاده بودند. انگار از بیرون به یه مجموعه‌ی بزرگی از دنیاهای موازی نگاه می‌کردم. هرکی چشم‌هاش رو بسته بود تو دنیای خودش حبس شده بود؛ مثل موجودات مسخ شده‌ی تو افسانه‌ها. از هر طرف فاضلاب می‌ریخت زیر پل و از میون معتادهای به خواب رفته یا شاید مُرده، راه خودش رو باز می‌کرد و به سمت همین تونلِ تاریک و مرطوب می‌اومد. آخرین نفسم رو عمیق تو هوای آزاد کشیدم و اومدیم زیر پل.
انگار اومدم تو برزخ و تمام این آدم‌ها گناهکارانی هستند که به بدترین شکل ممکن مجازات شدند. یه عالمه معتادی که تو هم می‌لولیدند و مثل کفتارهای گرسنه زوزه می‌کشیدند، ناله می‌کردند و زجه می‌زدند. انصافاً با دیدنشون ناراحت شدم. همه دراز به دراز افتاده یا به حالت سجده از هوش رفته بودند. حالم داشت بد می‌شد.

همون روز، تو رو هم دیدم که اون گوشه، زیر اون سنگ دراز کشیده بودی. با خودم گفتم این توله سگ، اینجا زیر پل، تو این همه دود و دم حتما معتاد می‌شه که دیدم اون یارو اومد. رفیقت بود یا صاحبت؟ همونی که معتادت کرده بود، خودش چند وقت پیش از خماری افتاد زیر همین پل مُرد و بقیه‌ی معتادها تا بند تُنبون‌ش رو دزدیدند.
یادت میاد اون روز یه بطری نوشابه رو از وسط نصف کرده بود و مثل قیف بند کرد به پوزه‌ات و بهت دود می‌داد؟
دلم واسه تو هم سوخت. ولی خدا رو شکر که اینجا هستی و شدی سنگ صبورم. عیب نداره رفیقت مرده. خودم جنس پیدا می‌کنم، دوتامون باهم بکشیم. ما که از دنیا کشیدم، این هم روش.

قبلا این همه معتاد رو باهم یه جا، تو پارک انبار گندمِ شوش، تو تهران دیده بودم. اما اینجا اوضاع خیلی بدتره. تو کشوری که بزرگترین صادر کننده‌ی مواد مخدر تو دنیاست، باید هم بدتر باشه. جایی که تا اشاره کنی هر مواد و کوفت و زهرمار دیگه‌ای که فکرشو کنی تو دست و بالته، باید هم بدتر باشه.

اون روز من فقط با چشم دنبال حسین می‌گشتم اما حاجی می‌رفت جلو و کسایی که با صورت خوابیده بودند رو برمی‌گردوند تا قیافه‌هاشون رو ببینه. خیلی می‌ترسیدم که حسین اینجا مرده باشه. نمی‌دونستم اگه جنازه‌ی حسین رو پیدا کنیم، چی باید به نرگس بگم؟
تو همین فکر بودم که حاجی داد زد: "بیا اینجه، پیدایش کدُم." رو یه کیسه‌ی پلاستیکی خوابش برده بود.
پوست صورتش چسبیده بود به استخون‌های گونه‌اش، موهاش از شدت نجاست به هم چسبیده بود. صورتش طوری سیاه شده بود که نمی‌شد فهمید کبود شده یا چرک‌های جمع شده رو صورت‌شه. قیافه‌اش از من و تو بدتر شده بود.
اگه حاجی پیداش نمی‌کرد، امکان نداشت من با اون قیافه بشناسمش. با لگد بیدارش کرد. حسین ما رو که دید چشماش گرد شد. فهمید اومدیم دنبالش، خیز برداشت فرار کنه که من از پشتِ لباسش گرفتم و کشون کشون بردیم‌ش بیرون. پسر، خیلی جلو خودم رو گرفتم که از وسط نصفش نکنم.
انداختیمش تو ماشین و حرکت کردیم سمت خونه‌ی حاجی ابراهیم. اونجا که رسیدم نرگس هم اومده بود. حسین رو که دید نتونست جلو گریه‌‌اش رو بگیره. حسین هم زد زیر گریه‌ی نئشگی.
حاجی ابراهیم نه گذاشت، نه برداشت یه کشیده خوابوند زیر گوش حسین و گفت: "مه چقدر از خاطر تو پیش حلیمه التماس کدُم. گفتم حسین خوب بچه‌ست، نرگس ره دوست داره، خوب زندگی برش می‌سازه. تو بی‌شرف ایطو بَرِش زندگی ساختی. سیل کو، سیل کو که چیطو لَت کدی دخترِ غریبه. زیر چشم‌هایش ره ببین حرامی. آبروی مه ره د بسته قوم بردی تو خدا زده."
صدای گریه‌ی حسین بلندتر شد و گفت: "کاکا بخدا به هوش نبودم، بخدا نمی‌فامیدم چی می‌کنم. اِلا می‌کنم، بخدا ترک می‌کنم. زندگی خوده از نو می‌سازم، پس می‌رم پیش خُدّاد کربلایی د خیاطی کار می‌کنم."
حاجی ابراهیم از شدت عصبانیت دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و گفت: "او تخم جن! مه چند دفعه تو ره ترک دادم؟ مَگِم حیوان‌تر شدی، آدم نه. خب هوش‌ته بگیر. ایی دفعه اگه آدم نشدی، خودم طلاق نرگس ره ازِت می‌گیرم."
انگار نرگس خیلی واسه حسین مهم بود که حاجی داشت اونجوری تهدیدش می‌کرد.
حسین که صداش با هق هق گریه قطع می‌شد گفت: "نه کاکا بخدا ایی دفعه ترک می‌کنم. فقط مه ره پیسه‌ی تاکسی بدید که برم از وزیر اکبرخان، طلاهای نرگس ره بیارم. باز میوم که بریم تداوی خانه."

حاجی ابراهیمِ ساده، پونصد افغانی پول تاکسی‌ش رو گذاشت کف دستش و گفت: "اگه یک ساعت دیگه همینجه نباشی، خودِم از پَسِت آمده، پیدا کده می‌کُشمت."
حسین اشک‌هاش رو پاک کرد و از خونه رفت بیرون. نرگس تمام مدت ساکت بود و بی‌صدا گریه می‌کرد. حاجی دست‌شو گذاشت رو شونه‌ی نرگس و گفت: "گریه نکو جانِ کاکایش، گریه نکو."

من هم یه گوشه واستاده بودم و با گریه‌های نرگس گریه می‌کردم. حسین رفت. چند ساعت گذشت اما نیومد. حاجی ابراهیم گفت بریم دنبالش.
نرگس چشم‌هاش رو بست، یه نفس عمیق کشید و گفت: "او دیگه نمیایه کاکا. از پَسش نرو."
و با چشم‌های خیس از خونه زد بیرون. نرگس همونجا برای همیشه از حسین ناامید شد. چند وقت بعد هم طلاق غیابی گرفت. نرگس ته تغاری حلیمه خاله بود. اون هم خیلی دوستش داشت. نرگس کابل که اومد، حلیمه خاله هم دق کرد و رفت گوشه‌ی قبرستون کنار شوهرش خوابید.

تا الان که چند سال می‌گذره، کسی از حسین خبری نداره. شاید تو بهشت خودش، زیر همین پل سوخته مرده باشه. نمی‌دونم کسی از من خبر داره یا نه؟ شاید فکر می‌کنند من هم مُردم.

چرا نرگس اونقدر حسین دوست رو داشت؟ چرا من اینقدر نرگس رو دوست دارم؟ چرا خدا قدِ نصف عمر حاجی ابراهیم به نرگس عمر نداد؟ چرا همه جفتِ یارشونن، من نشستم زیر این پل که آخر دنیاست و وَرِ دل توی مُفنگی که دماغت رو بگیرن جونت در میاد؟ چرا از دارِ دنیا سهم من شده یه سگِ معتاد ‌که باهاش درد دل کنم؟

چند ماه بعد از طلاقِ نرگس دل دل می‌کردم که به حاجی ابراهیم بگم بریم خواستگاریش یا نه؟
خدا منو مرگ بده. اینقدر دل دل کردم که تو عزاش سیاه پوشیدم. خونه‌اش مرد نداشت. خودش می‌رفت سر کار، خونه که میومد از خستگی خوابش می‌برد. یه شب که میاد خونه، بخاری رو روشن می‌کنه اما یادش می‌ره درِ دودکش رو باز کنه. حتما خیلی خسته بوده. صبحش که بوی دود تا چهارتا خونه اون‌طرف‌تر رفته بود، همسایه‌ها می‌ریزند تو خونه‌اش و جنازه‌ی خودش و دخترش رو میارند بیرون.
چرا ما نمی‌میریم؟
هِی؛ دلم تنگ روزهایی شد که با نرگس و حسین تو حیاط، زیر درخت چنار، وسطی بازی می‌کردیم.
من الان نئشه‌ی اون روزهام.
راستی، تو چرا معتاد شدی؟



رحمان حسینی


نوشتن سخت‌ترین کار دنیاست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید