خستگیِ سی و سه ساعت سفر را در تک تکِ سلول های بدنم احساس میکنم. گرسنهام، در هیچکدام از پرواز ها غذا نمیدادند.
به فرودگاه امام که رسیدم، رفتم در یک رستوران و جوجه کباب سفارش دادم. همیشه هر رستورانی رفتم، چه باکلاس، چه بیکلاس جوجه کباب سفارش دادم. نمیدانم چرا. شاید چون از تجربه کردن چیزهای جدید میترسم. کره را که میریزم روی برنج، یک تار موی دو/سه سانتی در گوشه بشقاب نظرم را به خود جلب میکند. یک لحظه به این فکر میکنم که اینجا فرودگاه است و معمولا آدمهای پولدار و باکلاس گذرشان به اینجا میخورد و من باید با خشم داد بزنم: "گااااارسووون، بیا اینجا ببینم این چیه تو بشقاب من!!!؟". بعد شروع کنم به غُرغُر کردن و نالیدن از توجه نکردن به بهداشت. شاید هم ادای بالا آوردن دربیاورم تا بیشتر نشان بدهم که من باکلاسم و این تار مو که حتی روی برنج هم نیست حالم را بهم زده و اشتهایم کور شده. اما اینکار را نکردم، چون من پولدار و باکلاس نیستم و از آن مهمتر خیلی گرسنهام و این تار مو را خطری جدی برای سلامتی خودم نمیدیدم. در فرودگاه استکهلم و استانبل غذا نخوردم و اینقدر به خودم گرسنگی دادم که برسم تهران غذا بخورم، حالا با این سوسول بازیها لذت خوردن غذا را از خودم سلب نخواهم کرد. با انگشت اشارهام تار مو را برداشته و میمالم زیر میز. بعد با دستمال کاغذی سر انگشتم را تمیز میکنم.
میخواهم شروع کنم به خوردن که موبایلم زنگ میخورد. پسر عمهام است که قرار بود بیاید فرودگاه دنبالم. جواب میدهم و میگویم ۲۰ دقیقه صبر کند.
غذا تمام میشود. از گارسون میخواهم تا صورت حساب را برایم بیاورد، حساب که میکنم با لحن آرام میگویم توی غذایتان مو بود.
چرا گفتم؟ نمیدانم.
گارسون با تعجب نگاهم میکند و قبل از اینکه جوابی بدهد، سر میچرخانم و میروم بیرون.
پسر عمهام را میبینم که روی نیمکتی درحال وَر رفتن با موبایلش است.
طوری که متوجه نشود نزدیکش میشوم و بیهوا میزنم پس گردنش.
چرا زدم؟ نمیدانم.
قبل از اینکه چیزی بگوید، میگویم: ناسلامتی من از خارج آمدهام، پس دسته گل کو؟
پیرمردی که چند متر آنطرفتر ایستاده است، حرفم را میشنود. به من نگاه میکند و لبخند میزند.
پسرعمه میایستد و باهم روبوسی میکنیم.
از فرودگاه میآیم بیرون، بعد از یکسال یک نفس عمیق در هوای مسموم تهران میکشم و داد میزنم: سلااااام تهران.
چرا داد زدم؟ نمیدانم.
آدمی که سی و سه ساعت نخوابیده و گرسنه از آن سر دنیا آمده است، شاید هرچیزی که از ذهنش میگذرد را بگوید، کسی را بزند و بیهوا فریاد بکشد.