این روزها مثل خوک زندگی میکند. غرق شده است در لجنزار افکارش و حاضر نیست سرش را از این آخورِ پر از کثافت بیرون بکشد.
شبهنگام، قبل از خواب هم این افکار سمی را نشخوار میکند، آنقدر که دلش میخواهد دهن باز کرده و تمام مغزش را یکجا بالا بیاورد.
چرا مثل خوک؟ چون خوک نمیداند که در کثافتدانی زندگی میکند و فکر میکند اینجایی که هست، بهشت است. البته که برای خوک بهشت هم است. خوک فقط میخورد و هر وقت به اندازهی کافی چاق شد...
او هم نمیداند که این افکار مرض هستند، فقط خودش را در باتلاق این تفکراتِ مریض غرق کرده و انتهای فربه شدن با این افکار، جایی غیر از کشتارگاه نیست.
او فکر میکند با مانور روی این تفکرات میتواند دردش را التیام ببخشد؛ درست مثل خوک که با خوردن لجن میخواهد سیر شود.
اما دو فرق بین خوک و او هست:
اول اینکه خوک راهی غیر از خوردن کثافات ندارد، اما او چارهای دیگر دارد ولی از قصد چشمانش را بسته است.
و دوم اینکه خوک چاق میشود، اما او هر روز لاغرتر.
به حرف من هم گوش نمیکند، من هم از او قطع امید کردهام.
پایان گزارش هفتگی
فرشتهی سمت راست