چندی پیش به پارتنرم گفتم گاهی در وبلاگم متنهایی مینویسم.
پرسید: دربارهی چی؟
گفتم: هرچی، درخت، آسمان، شب، دیوار و گاهی هم داستانهای کوتاه.
گفت: من هم یه زمان مینوشتم.
گفتم: بفرست بخونم.
و فرستاد:
"علت که تو باشی، معلول را نشاید توان درک کردن. مثل آن دخترک چمباتمه زده در بر تنهایی خویش که حضورش با تو و اعضایش در اختیار ناچیز خود. که اگر آنها را هم توانایی حاضرِ غایب بودن از این جمع بود، لحظه ای را بی تو به زمان نمی فروخت.
اما حالا آن کمال را به این خیال ارجح میشمارد و دمادم با توست و تو بی خبر از همراهی او.
تو همان سر منشأ روح موسیقایی که به رقص آورده دل ما را.
تو همانی که ندانی..."
"سکوت شب همان دختری ست که در تاریکی جنگل گم شده و تنها صدای تهدید خلایق، آرامش خاطرش است.
چشمانش را میبندد و در آغوش ترسهایش به دنبال پناه خود میگردد.
سکوت شب همان هیاهوی پنهان در پس روشنایی ماه است. آدم هر چقدر قوی هم باشد شب ها باز در پستوی دلش قدم می زند و دست نوازش بر زخم هایش میکشد."
"عشق مثل دختر چهارده ساله ای ست که بی مهابا و پا برهنه روی سنگ فرش های داغ و افتاب خورده کوچه می دود .
صدای قهقه اش خواب از چشمان پسری که در جسمِ پیرمرد همسایه خفته، می رباید .
همان نسیم خنک تابستانی که مسیحا دم آواز حیات می خواند.
و شاید خدایی کنج دل یک آتئیست فلسفه می بافد."
"صدای نگاهت که دقالباب قلبم میکند، جانم میرود تا سرپا بمانم. آنقدر شوق لمس حضورت را دارم که لرزان و دست به عصا می دوم تا زیر نور نگاهت آفتاب بگیرم.
و آن زمان که لبخند از جنس بارانت صور اسرافیلی برای گورستان دلم میشود.
آنقدر نازم را میکشی که بند دلم پاره و عشق دوباره جوانه میزند.
می پیچم به دور رنگین کمان احساست، رشد میکنم و بالا میروم تا جایی که انگار خورشید در دستان من است.
اما تا به این حد، مجاز هیچ قانونی نیست.
زیبایی را در فاصله حفظ کن که تو دورترین نزدیک به منی!"
"نجمه کریمی"