ساعت چهار بعد از ظهر، امروز جمعه است. در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستادهام. برف میبارد. اولین برف امسال نیست اما اولین برفِ درست و حسابی است که میبارد. سیگاری از جیبم درمیآورم و میگذارم روی لبهایم. اولین سیگارم است که در هوای برفی میکشم. فندک را که در میآوردم دانه های برف مینشیند رویش و من مجبور میشوم تا چند بار آن قرقرهی فلزیِ روی فندک را با فشار انگشتهایم بچرخانم تا روشن شود. بلاخره روشن شد. سیگارم را آتش میزنم و اولین کام را عمیق میگیرم. دود را که به بیرون میدهم، به علت سردی هوا دود چند برابر بیشتر دیده میشود. خیره میشوم به دودِ آمیخته با بخار که بالا میرود و ناپدید میشود. یاد شعر زمستان از اخوان ثالث میافتم که میگوید:
"نفس، کز گرمگاهِ سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیرِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ..."
هوا بس ناجوانمردانه سرد است. امروز صبح که از خواب بیدار شدم هوا طوری نبود که قرار باشد برف ببارد. یاد حرفی افتادم که دوستی وقتی تازه سوئد آمده بودم به من زد. گفت: "به آب و هوای سوئد اعتماد نکن" و من هفت سال است که این حرف را جدی نگرفتهام و هربار چوبش را هم خوردهام.
امروز جمعه است، اوایل که آمده بودم از اینکه مجبور بودم جمعه ها صبح زود بلند شوم، بروم مدرسه و بعد دانشگاه و سرکار حالم گرفته میشد. هنوز هم میشود. بدنم عادت دارد جمعه ها لش کند زیر پتو، کنار بخاری یا با یک رکابی زیر باد کولر. در عوض شنبه ها که بیکارم و تا لنگ ظهر میخوابم گرفتگیِ حالِ جمعه برطرف میشود. حس خوب انتقام را به من اِلقا میکند.
حالا عصر جمعه است. عصر جمعه دلگیر است و فرقی نمیکند فردایش که شنبه است باید بروی سرکار یا تا لنگ ظهر خواب باشی. عصر جمعه خر است، گاو است، و خر و گاو ها نمیفهمند که نباید دلگیر باشند. برایش هم فرقی نمیکند بهار است یا تابستان، پاییز است یا زمستان. فقط مثل خر لج میکند و مثل گاو دلگیر میشود.
سیگار را به نوبت در دستانم میچرخانم و دست دیگر را در جیبم میگذارم تا گرم شود.
اتوبوس از راه میرسد. در صف سوار شدن دختری شانزده - هفده ساله با موهایی صورتی رنگ، جلوی من ایستاده است. آدامسش را به اندازه یک توپ بِیسبال باد میکند و بعد میترکاند.
در صف ایستادم و دستانم را بهم میمالم تا گرم شود. منتظرم تا راننده درِ اتوبوس را باز کند. از شدت سرما دندانهایم شروع به بهم خوردن میکنند. زیر لب میخوانم:
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است...
رحمان حسینی ۱۳۹۸/۰۸/۰۹