من شهرزاد هستم. این ماه سی ساله میشوم. چهار سال و نیم در یک آژانس دیجیتال مارکتینگ کار میکردم. بلافاصله بعد از دانشگاه استخدام شده بودم. مدتی کارآموز بودم و پله پله پیشرفت کردم. یک سال آخر سرپرست بخش ارتباط با مشتریها شده بودم و دوتا نیرو هم داشتم. من بعد از عید استعفا دادم. هنوز وقتی بهش فکر میکنم عصبانی میشوم. فعلا کار پیدا نکردهام. چند جایی مصاحبه رفتهام ولی جو و فضایشان را دوست نداشتم. بعضی وقتها فکر میکنم استعفایم شتابزده بود ولی پشیمان نیستم. دیگر تحمل دروغ، بیاحترامی و وعده شنیدن را نداشتم. مدیرم آدم جوان و پایهای بود. ولی دیگر نمیتوانستم حرفهایش را باور کنم. مشکل اصلی من دیر حقوق دادن نبود، چیزی که بیشتر اذیتم میکرد و دیگر برایم قابل تحمل نبود تبعیضی بود که بین اعضای تیم قائل میشد. بار اول نبود. پنج سال میشد که من دیر و زود حقوق گرفته بودم ولی اینکه میدیدم بعضیها زودتر و درست سر ماه حقوق میگیرند عصبانیام میکرد. از اینکه مدیرم عین آدمهای سنتی و مردسالار فکر میکرد من چون دختر مجردی هستم میتواند حقوقم را با یک ماه تاخیر واریز کند عصبانیام میکرد. از این بیفکریاش خیلی حرص میخوردم. نمیدانم چرا به ذهنش نمیرسید که اتفاقا من چون من تنها زندگی میکنم و باید تنهایی کرایه خانه و قسطهایم را بدهم این تاخیرها بیشتر از آقایان شرکت و متاهلها به اعصاب و آرامشم لطمه میزند. گاهی با خودم فکر میکردم او ما مجردهای شرکت را جدی نمیگیرد ولی توی رودربایستی متاهلها مانده.
بعضی وقتها پیش آمده بود که توی شوخی بگوید ماهایی که مجردیم و بچه نداریم درآمدمان را خرج رخت و لباس و مهمانی گرفتن میکنیم. اوایلش دلم میشکست و چیزی نمیگفتم. بعدا – وقتی مجبور میشدم از مادرم پول قرض بگیرم تا بتوانم اجاره خانهام را بدهم- عمیقا عصبانی میشدم و اگر از قضا آن روز مدیرم توی شرکت دربارهی ددلاین پروژهها پیله میکرد واقعا دلم میخواست بکوبم روی میزش و بخاطر این بیخیالی سرزنشش کنم. مادرم قصد سرزنش کردن نداشت اما گهگاهی میگفت «مگر آنجا حقوق نمیدن؟» یا میپرسید « حالا مطمئنی بیمه برات رد میکنن؟»
از اینکه توی سی سالگی مجبور میشدم از مادرم پول قرض کنم احساس بیکفایتی بهم دست میداد، از طرفی وقتی با بیست روز تاخیر بالاخره پیامک واریز میآمد و باز مجبور بودم نصف حقوقم را بابت قرضهایم بدهد برود اعصابم خرد میشد. انگار تمام روزهایی که کار میکردم بی مزد داشت سپری میشد. یا وقتی میرسید آنقدر دیر بود که دیگر نمیشد باهاش کاری کرد.
تمام این خشمها و غصهها تبدیل به یک کینهی بزرگ شد. وقتی که دیدم یک ماه بعد از استعفای من و چندتا همکار قدیمیترم، مدیرمان ماشین دیگری خریده مطمئن شدم کار درستی کردیم که آنجا نماندیم، آن هم وقتی که نه اولویت مدیرمان بودیم و نه قطعا هرگز میفهمد که چرا از آنجا بیرون آمدیم. حتی حالا که دارم این را برای شما تعریف میکنم هم عصبانیام. خبر دارم که هنوز نتوانسته به جای ما نیرو جذب کند. آگهی شغلیهای شرکت را توی لینکدین میبینم و یک بار وسوسه شدم زیرش کامنت گذاشتم «فقط اگر مرد یا متاهل هستید اپلای کنید»!
بعد از خواندن روایت هر دو راوی، حالا از هر دوی آنها سوال بپرسید.