منبع: جام جم
براي انجام اين گفتگو با محمد صالحعلاء عصر يكي از همين روزهاي آبان در خانهاش حوالي سيدخندان مهمانش ميشوم و همان جور كه فكر ميكنم خيلي طول نكشيد تا با هم زلف گره زديم. با «دو قدم مانده به صبح» شروع ميكنيم و بعد آنقدر جهان شخصي او بر حرفمان غلبه ميكند كه به گمانم بر هر چيزي ارجحيت پيدا ميكند؛ جهان شخصياي كه به گمانم چنان جذاب است كه بيهيچ توضيحي با چند جمله به سبك اجراي خود او در اين برنامه، برويم سراغ اصل مطلب.
سلام عرض ميكنم خدمت يكان يكان خوانندگان جان، خوانندگان پيشاني بلند، رويسپيد و رستگار خودمون. خدارو شكر ميكنم كه باز هم با يه گفتگوي ديگه در روزنامه محترم جامجم در خدمت شما هستم. مهمان مرغزار گفتگوي اين بار ما جناب آقاي محمد صالحعلاء هستند: نمايشنامهنويس، كارگردان، بازيگر، ترانهسرا، گوينده و مجري برنامه محترم دو قدم مانده به صبح. دست به سينه روبهروي ايشان مينشينيم و حرفهايشان را ميشنويم. باز كن دكان كه وقت عاشقي است.
چند وقت است دو قدم مانده به صبح روي آنتن است؟
حدود 3 سال است. تاريخش دقيقا يادم نيست. شايد امشب، شب 513 يا 613 باشد.
ميخواهم گفتگويمان را درباره همين برنامه شروع كنيم. خود شما سالها تهيهكننده بودهايد و برنامههاي به يادماندنياي مثل «تا هشت و نيم» را ساختهايد. پس بد نيست كمي از كارهاي تلويزيوني خودتان بگوييد.
از سال 52 كارگردان رسمي تلويزيون بودم. قبل از آن تقريبا از نوجواني تئاتر كار ميكردم. بعد هم در واحد نمايش تلويزيون كه مسوولش آقاي داوود رشيدي بود، مسوول يك گروه تئاتر آوانگارد بودم و در كارگاه نمايش هم كارهايي را روي صحنه ميبردم. در حوزه تجسمي، طراحي و... هم كار ميكردم.
كدام يكي از اين تابلوها كه زدهايد به ديوار، كار خودتان است؟
من هيچ وقت هيچ كاري از خودم را در هيچ موضوعي ندارم. شايد تا حالا 200 تا ترانه گفته باشم، ولي هيچ كدام را ندارم و آنها را از زبان ديگران ميشنوم. نوشتههاي زيادي هم هست كه هيچ وقت چاپشان نميكنم و هروقت تلنبار ميشوند، ميريزم توي گوني و ميگذارم دم در خانه. بنابراين هيچي از خودم ندارم.
دليل خاصي دارد كه كارتان را نگه نميداريد؟ چون بالاخره آدم وقتي چيزي را مينويسد و خلق ميكند، دوست دارد آن را ارائه كند.
از اول اين جوري بودم. اوايل انقلاب كه ميخواستم با آقاي انتظامي فيلمي بسازم، ديدم ايشان دفتر بزرگ و منظم و تميز و شسته رفتهاي دارند از همه گفتگوهايشان، ولي من هيچي ندارم. فقط گاهي اينور و آنور چيزي پيدا ميكنم يا دوستان بهم نشان ميدهند.
هدف خاصي داريد از اين كه كارهايتان را درست و منظم نگه نميداريد؟
نه. من از اين نظر خيلي آدميزاد شلختهاي هستم. هيچ كدام از ترانههايم را حفظ نيستم. همين هفته پيش تهيهكننده عزيزي از من خواست يك ترانه پاييزي بخوانم. هر چي فكر كردم يادم نيامد. آقايي گفت يك بيتش را بخوان. يادم نيامد. گفت يك كلمهاش را بگو. من فقط پاييزش يادم آمد. رفت از اينترنت پيدا كرد و آورد؛ البته مثل همه كارهاي ديگر با غلط.
خب تقصير خودتان است كه بهشان نظم و ترتيب ندادهايد.
همينطور است. تا حالا چند ناشر خواستهاند كه شعرهايم را سيدي و كتاب كنم، ولي يا فرصت و انگيزهاش را نداشتهام يا آنها پشيمان شدهاند.
خب اين به قول خودتان شلختگي چطور اجازه داده 3 سال مداوم و بيوقفه مجري اصلي دو قدم مانده به صبح باشيد؟
متاسفانه آدميزاد خيلي بدقولي هستم و به زندگي خصوصي خودم چسبيدهام. آدميزاد خيلي بيوقتي هستم و خيلي كم وقت معاشرت دارم. كارم از روز اول برايم مقدس و خيلي جدي بوده. وقتي سر ساعت سر صحنه فيلمي كه بازي ميكردم، حاضر ميشدم همه تعجب ميكردند. هيچوقت نشده كاري به خاطر نرفتن يا نبودن من تعطيل بشود، جز فيلمي كه همين آخريها بازي كردم و اسمش يادم نيست و باعث شد با دوستم آقاي فرحبخش مدتي قهر كنيم.
فيلم «دوستان» نبود؟
بله. سر دوستان، خاله همسرم كه خيلي به ايشان علاقه داشتم، فوت كرد و اين تنها روزي بود كه به خاطر مراسم ايشان نرفتم سر كار. فقط همين.
پس چرا اولش خودتان را بد معرفي كرديد؟
آن موضوع ديگري است. هرگز وقتش را نداشتهام كه كارهاي جورواجورم را در حوزه فيلم و ترانه و تجسمي و... جمع كنم. بعد هم وقتي كاري تمام شد، بسرعت از آن فاصله ميگيرم و دور ميشوم.
دو قدم مانده به صبح چه جوري شكل گرفت؟ فكر ميكنيد چرا اين همه وقت روي آنتن دوام آورده؟
من به عنوان يك موجود تلويزيوني كه از زمان نوجواني تا حالا در صنوف مختلفي در تلويزيون كار كردهام، فكر ميكنم مديران تلويزيون از رئيس بگير تا مدير شبكه و مدير گروه نقش خيلي زيادي دارند و واقعا اگر آنها سر جايشان باشند، تلويزيون خيلي بهتر به وظايفش عمل ميكند. دكتر پورحسين انساني دانشي است و كارش را بلد است، بنابراين طبيعي است كه كارها هم خوب دربيايد. وقتي برنامه «تا هشت و نيم» را به اتفاق آقاي آتشافروز كار ميكردم، در شبكه 2 برنامههاي خوبي توليد ميشد كه به دليل درايت آقاي مهدي ارگاني، مدير اين شبكه بود. آقاي پورحسين هم در هر شبكهاي كه بوده موفق بوده. مدير گروه، رحمان سيفيآزاد هم نمايشنامهنويس و كارگردان و هنرمند است. من داشتم در كنار كارهاي ديگر مجله «نشاني» را درميآوردم كه تماس گرفتند براي اجراي اين برنامه. واقعيت اين بود كه من هيچ وقت اجرا نكرده بودم.
اين اولين اجراي شماست؟
يكي از دلايل اين كه مردم به من محبت دارند، اين است كه من آنها را نوازش ميكنم و سعي ميكنم با نگاه و واژه آنها را در آغوش بگيرم
در شبكه 3 كاري ميساختم به اسم «نقد خنده» كه در آخرين لحظه مجبور شدم خودم اجرا كنم. اين تنها سابقه من در اجراي تلويزيوني است. وقتي با آقاي بشيري و دكتر پورحسين صحبت كردم، اين طور احساس كردم كه همهچيز درست است و مدير شبكه و مدير گروه و تهيهكننده سرجاي خودشان هستند. بارقههاي توانايي و هوش در آقاي بشيري بود و ما بالاخره پس از مدتي با هم زلف گره زديم. من نه جادوگرم، نه از غيب خبر دارم، ولي عجيب است كه بگويم از پيش ميدانستم برنامه خوبي ميشود.
سر و شكل دو قدم مانده به صبح خيليها را به ياد «مردم ايران سلام» ميانداخت كه در زمان خودش فرم بديعي را در برنامههاي تركيبي پايهگذاري كرد. هر بخش مجري كارشناس خودش را دارد و يك مجري اصلي هم بخشهاي مختلف را به هم پيوند ميدهد. همين نكته در نظر خيليها به عنوان يك نقطه ضعف تلقي ميشد. نظر شما چه بود؟ آيا با علم به اين موضوع كار را شروع كرديد؟
تهيهكننده و كارگردان مردم ايران سلام را ميشناسم و به ايشان ارادت دارم. من هميشه آن موقع روز خوابم و هيچوقت نتوانستم آن را ببينم. شايد اين موضوع را يكي دوبار در افواه شنيده باشم، ولي واقعا قضاوتي در اين مورد ندارم.
ميگويند هر ايده رسانهاي چه در مطبوعات و چه در راديو و تلويزيون تاريخ مصرفي دارد. به نظر شما اين اتفاق در مورد برنامه شما نيفتاده است؟
وقتي قرارداد دور اول تمام شد من هم مثل شما ميگفتم حالا كه به عنوان يك كار شبكه چهاري توانستهايم با مردم زلف گره بزنيم، خوب است تمامش كنيم. فكر ميكردم با تجربههايم در برنامهسازي حرفم خيلي حسابي است، ولي آقاي بشيري چيزي گفت كه بلافاصله متقاعد شدم. قبول دارم كه هر برنامهاي، يك روز پيري و مرگ دارد، اما مثال بشيري اين بود كه كي ميتواند به يك روزنامه بگويد حالا كه فلان شماره درآوردهاي ديگر تمامش كن؟ كار ما هم همين است؛ البته ميدانيد كه برنامه مثل آدميزاد زنده يك روز حالش خوب است و دلبري ميكند و طناز است و يك روز اوقاتش تلخ و گرفته است و پريشان بازي ميكند و يك جورهايي قابل استفاده نيست. به نظرم برنامهاي كه هر شب درجه يك باشد، خيلي خوب نيست. روزنامهاي درميآمد كه چون خيلي خوب بود، من را عصباني ميكرد؛ چون دائم دستهاي از آن را ميگذاشتم كه بعدا بخوانم و هيچوقت هم فرصتش پيش نميآمد، بنابراين با توجه به تجربيات تاريخي خودم ميگويم كه يك برنامه هم مثل يك موجود زنده بعضي وقتها حق دارد بيحال و حتي كمي بيجان باشد.
بخصوص برنامه زنده.
بله، ضمن اينكه تلويزيون تابعي از شرايط اجتماعي است. وقتي جامعه حالش خوب نباشد، برنامه هم كدر است. وقتي جامعه حالش خوب باشد، برنامه هم بانشاط است. در روز آفتابي همه حالشان بهتر است تا روز ابري، البته غير از عاشقها.
اصلا فكر ميكنم يكي از ويژگيهاي برنامه زنده اين است كه همين ويژگي كه شما گفتيد در آن بازتاب پيدا كند وگرنه توليدي ضبط ميشد.
بد نيست بعضيوقتها برنامه بالا و پايين داشته باشد. برنامه ما برنامه خيلي دشواري است؛ آنقدر كه باعث شده من نتوانم همه كارهاي قبليام را انجام بدهم. من ديگر بازي نميكنم، ولي توي اين مدت تعداد نسبتا زيادي سناريو بهم پيشنهاد شده كه نپذيرفتهام، مجله درنميآورم، تدريس نميكنم و كارم تقريبا به اين برنامه و برنامههاي راديو محدود شده.
با كاري كه در اين برنامه و راديو انجام ميدهيد، جاي همه كارهاي قبلي چه از نظر مادي و چه از نظر معنوي و دروني، برايتان پر ميشود و ارضا ميشويد؟
وقتي با مردم سر و كار داريد هميشه حالتان خوب است ديگر. من از همان اول كه وارد اين كار شدم، هميشه دلم ميخواست يكي شعرهايم را گوش كند.
يعني يكجور حس تاييدطلبي.
بله. دوست دارم مردم با كارم زلف گره بزنند. اين بهاندازه كافي به من انگيزه ميدهد. بالاخره كاري است مثل زندگي.
اول صحبت اشاره كرديد به زندگي شخصي و خاص خودتان. نمود بيروني اين زندگي شخصي كه كم و بيش در قالب كلمات و جملات و ترانهها و نوع و كاراكتر اجرا و چيزهاي ديگر بروز پيدا ميكند، ما را به اين زندگي دروني واقف ميكند. دوست دارم توصيفش را از زبان خودتان بشنوم. يك شبانهروز را چطور ميگذرانيد؟
در هر فصلي فرق ميكند. اين روزها وقتي اجرايم تمام ميشود بدو بدو ميروم خانه پدر و مادرم و با برادرم كارهاي ايشان را انجام ميدهيم. چون چندسالي است كه پدرم ناخوشند. تقريبا ساعت 3 نصفشب كه پدر خوابيدند، بدو بدو ميآيم خانه سراغ كارهاي خودم. آنقدر كتاب نخوانده دارم كه نگو. قديمها خودم سبد سبد و سينهسينه كتاب ميگرفتم، ولي حالا برايم ميفرستند. واقعا نميرسم همه را بخوانم و فقط بهشان نوك ميزنم. از الطاف اين برنامه است كه مرا خانهنشين كرده و بخش زيادي از عمرم به خواندن ميگذرد. هر چي كه گيرم ميآيد، بايد بخوانم. ميگويند هيچي كهنهتر از روزنامه ديروز نيست، ولي من روزنامه 50 سال پيش يا كتابهايي را كه دوره دبيرستان خواندهام، دوباره ميخوانم. به همهچيز بايد سر بكشم تا سپيده كه هيچوقت از دستش ندادهام و همه عمرم موقع سپيده بيدار بودهام. وقتي كارهاي سپيدگيام را كردم، دوباره مينشينم سر تشت و شروع ميكنم به نوشتن. معمولا هميشه قرارداد ترانه دارم و هيچ وقت هم ترانه آمادهاي ندارم كه وقتي بهم زنگ ميزنند، بگويم بفرماييد. مينشينم ترانهاي ميگويم، تلويزيون هم تماشا ميكنم، قصههاي بيبي را براي راديو مينويسم، يكخرده هم فكر ميكنم.
به چي فكر ميكنيد؟
تقريبا هر روز به اين فكر ميكنم كه ما توي اين جهان چه كار داريم؟ براي چي آمدهايم اينجا؟ من چهكاره اينجايم؟ چي به من مربوط ميشود و چي نميشود؟ بعد كمي ميخوابم و دوباره شروع ميكنم به همين كارها.
تا چه ساعتي ميخوابيد؟
بستگي دارد. اگر روز خوبي باشد و كاري نداشته باشم و دلم شور نزند، تقريبا تا لنگ ظهر ميخوابم. هميشه گفتهام من از ماه انرژي ميگيرم. بخش زيادي از اندام آدمي از مايعات درست شده و براي همين تابع قانون مايعات و جزر و مد درياست. پس مردم دنيا 2 دستهاند. يك دسته از خورشيد انرژي ميگيرند و در روز قابل استفادهاند و سرحالند و همه كار ميكنند و مينويسند و مدير كلي و وزيري و بقالي ميكنند. بعضيها هم از ماه انرژي ميگيرند و شباهنگام خيلي حالشان خوب است و احساس الهام بهشان دست ميدهد. من هيچوقت در زندگيام نتوانستهام در روز چيزي بنويسم، الا يك بار كه داشتم برنامه «سمت خدا» را ميساختم و بايد برايش ترانهاي درست ميكردم و وقت هم نداشتم. 3 صبح خوابيدم و حدود 7 صبح از ناراحتي بلند شدم و تندتند ترانهاي نوشتم كه بد هم نشد و ميبينم دائم پخش ميكنند و مردم دوستش دارند....