از سر کوچه که پیچیدم داخل، صدای تلاوت قرآن را شنیدم که از جلوی خانه ی اکبرآقا می آمد.کنجکاو شدم و قدم هایم را تندتر کردم تا زودتر برسم.بله درسته ، جلوی خانه ی اکبر آقا را سیاه پوش کرده بودند و روی میز کوچکی در جلوی خانه شان یک ظرف خرما گذاشته بودند و عکسی از این پیرمرد مهربان و نازنین ،درون قاب چوبی کهنه ای در کنار ظرف خرما قرار داشت.بی اختیار به چشمان خسته و غمبارش خیره شدم و بغض سنگینی درون گلویم گره خورد. بیچاره پیرمرد خیلی ساکت و بی سروصدا رفت. همسرش سالها بود که مریض بود و توان راه رفتن و کارکردن نداشت.سه تاپسراش توی بازار و کاسب بودند و سال به سال توی محل نمی دیدمشون و فقط می شنیدم که وضعشون خوبه و شاسی بلند سوارند .دوتادخترش هم یکیشون شهرستان ازدواج کرده بود و گاهی سری بهشون میزد و یکیشون هم رفته بود خارج و میگفتند دکتر شده ولی من که تا حالا ندیده بودمش.ولی اکبر آقا را هر روز میدیدم که با کمری خمیده و چشمانی خیره به زمین ،یا برای خانه نان خریده بود و یا داشت زنشو سوار تاکسی میکرد تا ببردش دکتر و یا یک پلاستیک پر از دارو برای همسرش خریده بود. من دوستش داشتم و هر بار می دیدمش حال و احوالی باهاش میکردم و حال زهرا خانم را می پرسیدم،او هم با لبخندی زیبا و کوچک که روی صورت رنگ پریده اش پخش می شد ،همیشه با حوصله جواب سلام و علیک را می داد و وقتی از زهرا خانم می پرسیدم میگفت: "ای الحمدلله بد نیست ، پیریه دیگه " و وقتی از خودش می پرسیدم همیشه می گفت : "من خوبم پسرم،باکیم نیست، شما جوان ها مراقب خودتون باشین ، ما دیگه عمرمان را کرده ایم"، ولی من معنی حرفش را هیچ وقت نمی فهمیدم که این عمر چرا برای ماها باید به اندازه کافی باشه ولی برای اونایی که یک عمر رنج کشیدن و برای زن و فرزند رنج ها دیده اند، کم آمده و دیگه حقشون نیست! آخرین باری که دیدمش دیروز عصر بود که وقتی وارد کوچه شدم ، دیدم در یک دستش یک نان سنگکه و با دست دیگرش به دیوار کوچه تکیه داده و داره نفس نفس میزنه.بهش نزدیک شدم و سلام کردم و احوالشو پرسیدم.به سختی سرش را بالا آورد و جواب سلامم را به آهستگی داد و گفت : خوبم بابا نگران نباش ،دارم خستگی در میکنم.رنگ به چهره نداشت و تند تند و کوتاه کوتاه نفس می کشید.بهش گفتم اگر حالش خوب نیست ببرمش دکتر ولی جواب داد ،خوبم بابا میرم خانه کمی استراحت می کنم و خوب میشم. ولی امروز که قاب عکسش را دیدم فهمیدم که اکبر آقا دیگه خوب شدنی نبود،دیگه توان ادامه نداشت ولی هیچ وقت نه نق زد و نه کسی بردش دکتر.یاد آرامش و وقاری افتادم که با دیدنش در دل آدم موج میزد، پیرمرد مهربان و نازنینی با کت و شلوارهای کهنه ولی تمیز که همیشه حالش خوب بود ولی یک دفعه از فرط خوبی حالش، بی سر و صدا خاموش شد و برای همیشه رفت. دلم یک دفعه برای پدرم تنگ شد که مثل اکبر آقا همیشه وقتی احوالش را می پرسم میگه : "خوبم بابا نگران نباش ، شما مواظب خودتون باشین !". دلم یک دفعه برای تمام پدرهای شهرم تنگ شد که ذره ذره دارند از درون می شکنند و ما هیچکدام توجهی بهشان نمی کنیم و نمی فهمیم و به یک باره مانند یک برج قدیمی ،فرو می ریزند.چقدر دلم برای این فداکاران خاموش و بی ادعا ی شهرم تنگ است...