خواستم کمی به عقب برگردم ، که بگم چطور شد مسکو آمدم، از کجا پول ، برای چی .
که یاد دهات کردم .بعدا عمری بود به عقب بر می گردم .
ولی حالا ،یکی از روزهای ۱۹۸۵ ، روز چندم سفر اولم به مسکو بود ، تمام وجودم پر از شوق و ذوق ، که بالاخره آمدم مسکو . خیلی آرزو داشتم بیام شوروی رو ببینم یعنی کشف کنم . شاید من اولين تاجر جوان ایرانی بعد انقلاب بودم که به شوروی آمده بود.
برای یک تلفن زدن به ایران باید دو روز قبل ، رزرو می کردم تازه اگر میشد . ایناش اصلا مهم نبود . آمده بودم کفش ، لباس بافتنی کودک ، و زعفران به روسها بفروشم.
هنوز پولدار نشده بودم که برای حمل چمدان از کسی کمک بگیرم ، نمیدانم کجای مسکو بود ، با تاکسی آمده بودم یک جای جدید، اون دانشجوی ایرانی که چند روز پیش تو هتل آشنا شدم، سیروس نوروزی ،دمش گرم ، بچه کرمانشاه بود و منشش پهلوانی، خدانگه دارش، گفت یک اتحادیه تعاونی ها هست ، سایوز..فلان،اسم سختی داشت، گفت معمولا کفش از خارج وارد می کند، آمده بودم اونجا.
تعاون؟! چه نام آشنا یی ، ماهم تو ایران بعد انقلاب ، کی زیر گوشمون خووند " تعاونی " خیلی درست کردیم ، ولی ما مثل بقیه ساختارهای وارداتی ، یک سس اسلامی هم ریختیم روش، تا مزه خارجیش معلوم نشه ، مثل بانک اسلامی. اینا از ما یاد گرفتن آیا ؟! یا ما از اینا ، ولی آخه عمر ساختمونش ۵۰ ساله بیشتر بود . پس ما از اونها گرفته بودیم . دخترکی برای راهنمایی آمد ، بغایت خوشرو چنانکه دانی ، به ما گفته بودند ، کا گ ب ، با همین ها تور پهن می کنه ، میفرسته سراغ خارجی های ندید بدید ، تا بخودشون بیان وسط تورن، زانو زده ، اونم چه توری ، اونم با چه وضعی. حالا خر بیار باقالی بار کن . دقیق نگاه کردم ، تور دستش نبود ، بعدا کاشف بعمل آمد که تو وطن خودمون هم از این تور گستر ها، وطنی ش را ساخت داخل درست کردند تا وابستگي بخارج کم بشه و ارزبری هم نداشته باشه، اسمش هم گذاشتند " پرستو " ، برای بعضی ها هم که گوشت خوار بودند، " مرغابی " به گمانم کارگر می افتاد و اعزام می کردند . پرستو که جرق و جونی نداره .
ما تو دهاتمان ، وسط بیابون ، زیر یک درخت توت ، یک عارف و سالک پیر، دفن شده بود ، میگفتن پیر کلاته ، مردم تو گردنه زندگی ،جایی گیر می کردن ، میگفتن " یا پیر کلاته " ، کارشان ساز می شد . سهم و خرج و متولی و موقوفه و بارگاه هم نداشت بیچاره، یک تیکه پارچه ، می گفتند " لته " به درخت گره می زدی ، قبول بود ، پیر قانع بود . فقط هم یک خشت رو خاکش بود . تازه وقت توت خوری می میشد یک شکم توت هم می خوردی. القصه که یادش افتادم ، گفتم یا پیر هم کلاته ی ، هوامو داشته باش ، تو این تور نیفتم،
یادم رفت از پیر مون بخوام که در فروش کفش هم کمک کنه ، البته مراجعینش نازایی و طلسم هوو و جن زدگی بود ، صادرات واردات موضوع کراماتش نبود.
با خودم گفتم چقدر فرق دارند تورهای این کا گ ب ای ها ، با اونهایی که ایران در انتظارم خواهند بود . برگردم باید بنویسم، یک اتاق و صندلی دسته دار کنکوری،باید دقیق بنويسم ، از اولش که نوشته:النجاه فی الصدق . باید بعدا همشو بیاد داشته باشم .
پشت سر دخترک، رفتم داخل اتاق ملاقات با خارجی ها
می گفتند بخش پروتکلی.
پیش فرض هم این بود که زیر صندلی هاش شنود داره . منکه نشستم، اگر گوش شنود را آزرده کرده باشم ، بدینوسیله حلالیت می طلبم .
چمدانی را که به اندازه همه تولیدات کفش ملی جا داشت ، بر داشتم و روی میز گذاشتم . اونجا فهمیدم که کفش ملی بی مروت از هر کفش یک لنگه گذاشته ، کاش جفت بود چند تاش را میدادم به این پروفسورهای کفش ، راضی می شدند اقلا از یک نمونه سفارش بذارند، لنگه کفش ها را که دیدند، از زیر سبیل هاشون چیزهایی که به فحش شبیه تر بود صادر شد ، مستوره مقبول نیفتاد، برخاستند که بروند ، اون دخترک تور گذار هم نا امید شد و رفت ، بیخودی گناهش رو شسته بودم ، کاش یک چیز دیگه خواسته بودم از پیر کلاته.
گفتم اقلا این دمپایی اوتافوکو، بخرید . هر خونه مردم این جماهیر یک جفت از این دمپایی ها را زنده یاد ، آقای رحیم ایروانی، فروخته بود ، برف و دریا و کفش ملی نزد خانم های روس ، سربلندی نام ایران بود ، گفتم از این دمپایی ها بخرید ، در برابرش هم کالا می خرم، چی دارید می خرم . بده دست خیرت رو .
یکی از آدم های کار کشته این اتحادیه تعاونی شوروی گفت ببین جوان ، من چندین سال بازرس کالاهای خریداری شده از ایران بودم ، کفش ملی را خوب می شناسم . اینجا سال ها بود جا افتاده بود ، شهرت خوبی داشت . از ۱۹۷۹ دیگه نیامد ، جاش کفش دیگری خریدیم .
چی جواب بدم ، بگم....
ادامه دارد