.....
۲۵ - ۲۶ ساله بودم به میلادی میشد ۱۹۸۵ ، یک چمدان سنگین پر کفش ملی حمل می کردم، از کفش ملی جاده کرج تا مسکو، به چه جون کندنی تا کفش ملی رسيده بودم، بعد یک سال زحمت، دست خالی ، توانسته بودم ۵۰۰ کیلو زعفران بفروشم به شوروی . قصهی دارد خودش . کمی به عقب بر می گردم .
......
توی ده ما که تازه بزرگ میشد ، دوره اوج اعلیحضرتی بود ، هم مدرسه ی ما، شیرین دختر سرکار استوار رئیس پاسگاه ده ما هم ، سهمی از شوکت و عظمت همایونی حقش شده بود ، کسی به شیرین حرفی می زد ، هر چه می تونست خود دختره میزدش، کم می آورد باباش دو ساعت بعد راست میآمد تو حیاط مدرسه ، در بدرقه و خوش آمد و لبخند تایید مدیر مدرسه ، بیچاره بچه دهاتی که خاطر شیرین را تلخ کرده ، سیر کتک می کرد . اعلیحضرت صبح ها بیسکویت میداد ولی خب سرکار استوارش رو هم باید تحمل می کردی . یک روز گفتند تیمسار داره میاد از طرف خود اعلیحضرت، ژاندارم ها مردها را به خط کردند، برای بچه ها هم خبری خوش تر از بهم خوردن کلاس نیست ، از بس که درس خوندن کار زورکی، سخت ، خلاف فطرت کودک و نوجوان، مزاحم بازی و تفریح کودکانه ست ، خلاصه همه قبول دارید که هر خبر و حادثه ی که درس و کلاس و مدرسه را بهم بزند ، خبر خوش ست . بچه ها را هم بردند دو سه ساعت دو طرف پاسگاه به صف نگه داشتند که تیمسار می آید ، گفتند درست بایستید بیسکویت میدن ، یکباره دیدیم ژاندارما همه بهم چسبیدند و صداهایی مثل دنگ فنگ منگ در آوردند ، تفنگ هاشونو بردند بالا بعد پشیمون شدند چسبودند به سینه ها شون و بخیر گذشت، ساکت شدند ، یکباره تیمسار موعود ظاهر شد ، قیافه ش می خورد که از سرکار عباس نژاد خیلی بالاتره، ندیده بودیم اینجور موجودی، خودش قد بلند بود، تازه یک سکو هم گذاشته بودند رفت بالاش، همه از جیک جیک و بازی افتادیم زیاد زیاد کف زدیم تیمسار چیزهایی گفت یک در میان نام شاهنشاه و باز کف زدن ما به اشاره غضب ناک آقای مدیر . بعد مقدمه پر کف، مکثی کرد و گفت: بیایید کمی به عقب برگردیم...،
دهاتی ها اول و بعدش ما، فکر کردیم باید عقب بریم، از اطرافش عقب عقب کمی دور شدیم.
داد تیمسار بلند شد،
گفت شما را نمی گم
تاریخ را میگم
میگم به عقب تاریخ برگردیم.
معلم ها بچه ها را به جلو هل دادند.
چند تا از معلم هامون را دیدم با صدا خفه کن تو لپ هاشون می خندند. نزدیک بود تف هاشون فواره بزند .
تیمسار رضایت داد ، از خوشحالی تمام شدن مراسم، کف زدن را ادامه دادیم،
صف که بهم خورد، درست وقت برگشت گله گاو بود، اوضاع بهم ریخت، خرهای نر و ماده که تو راه با هم چت کرده و قرار گذاشته بودند، دو تا شون بی اعتنا به جدیت مراسم، قصد صحنه های غیر مجاز داشتند، چند تا از ژاندارم ها خطر کردن و بین دو خر بال بال زنان مانع شدند و صحنه را شطرنجی کردند .
خنده بچه ها و مردم زوجين الاغین را بیشتر بطرف هم تشویق می کرد.
صحنه بیاد ماندنی خلق شد، معلم ها از این وصال هوسناک و اون که تیمسار به عقب تاریخ برگشت و مردم بطرف دیوار، از خنده بخودشون می تابیدند . ماچه خر، به نرخری که در محاصره گروهبانان نهی از منکر چشماش از حدقه بیرون زده بود و می گفت مگه فردا تو بیابون گیرت نیارم، با اشاره و وغمزه جواب میداد که من تقصیری ندارم . نمیدانم تو از صبح وقت داشتی، گذاشتی بعد ساعت اداری، اینجا، وسط چها راه ، اونم در اختتامیه میتینگ بازرس شاهنشاهی ، دیدار رومانتیک را به جنگ چریکی کشاندی.