در آرامش خیال قدم میزدم که چشمم به طوفانی در دوردست افتاد. در این فکر بودم که امکان ندارد تا روزها به من برسد که پلکی زدم و خود را در میانش یافتم، بهتر است بگویم در میانشان. دیگر آرامشی در خیالم وجود نداشت و هرچه بود همه خاکستری و مه آلود بود. همان لحطه به این اندیشیدم که چرا و چه میشود که تا به چیزی که نمیخواهم سرم بیاید می اندیشم، در آنی بر سرم میریزد و عمری هم اگر در فکر چیزی باشم که حدس میزنم حالم را از اینی که هست بهتر کند،از من دورتر و دورتر میرود؟
برای یک ذهن درگیر و مغشوش فکر عجیبی ست، اما خب جریان دارد و این جریان داشتن واقعا در مواقع ضروری، حیاتی به نظر میرسد؛ حتی حیاتی تر از تلاش برای گذار از طوفان ها. این شد که کمی بیشتر تعمق کردم تا شاید بفهمم که آیا ترس واقعا قدرت عظیم تری از خوشحالی و شادی دارد؟ شاید هم داشته باشد اما چیزی که نمیتوانم آن را از ذهنم بیرون برانم این است که آیا واقعا همه آن چیزها را میخواسته ام و برایم اتفاق نیافتاده؟ یا اینکه صرفا خودم را مجاب خواستنشان کرده بودم؟
نمیدانم، هرچه که هست بسیار پیچیده تر از آنی به نظر میرسد که بخواهم در موردش ایده ای کلی بدهم، شاید واقعا ترس بزرگتر و قدرتمندتر از آن است که در موردش می اندیشم! و یا شاید هم واقعا تا به حال چیزی خوشحال کننده برای خودم نخواسته ام! که دومی هم در جای خودش واقعا ترس برانگیز است.