برای خودم وقتی که خوشحال خواهم بود و با اعتماد به نفس در مورد نقشه هایم با او صحبت خواهم کرد و تمام تلاشم در طول دیدارمان نشاندن گل لبخند بر روی لب هایش خواهد بود، می نویسم.
اعتماد نکن.
به همین صراحت به تو می گویم؛ اعتماد نکن.
من جای تو بوده ام، خندیده ام، خندانده ام، محبت ابراز کرده و طعم محبت چشبده ام، برای رسیدن به او تمام تلاشم را کرده ام، از خواب و کار و درس و زندگی کاسته و در پیاله ی توجه او ریخته ام...
اما چه فایده؟
وقتی برای "او"ها "دوستت دارم"ها چیزی جز بازی و اسباب از سر باز کردن ابراز محبت هایم نیستند؛ وقتی که تمام زوری که میتوانند برای نگه داشتنم در زندگیشان بزنند کمی صحبت و بحث با خانواده شان و راضی کردنشان است و همان را هم دریغ میکنند؛ وقتی که تمام نخواستن هایشان را به خواست خانواده و قسمت و ... می گذارند.
میشنوی؟ یا باز هم میخواهی گوش ندهی؟ باز هم برو و گوشت را پر کن از پنبه هایی که روزی خودت می نشی و حلاجی شان میکنی.
نبین و دوباره به خیره شدن در تاریکی تنهایی و گم شدن در سیاهچاله غم عادت کن.
اعتماد نکن، حتی به این حس لبریز بودنت از غم و اندوه.