از عنوان تعجب نکنید.
با مغز کمالگرای خودم بودم. شاید اگر طور دیگهای فکر میکردم فعالیتم در ویرگول چند برابر الان میشد. مغز من فکر میکند که محتوای خوب، فقط محتوایی است که به دانش فرد مقابل چیزی بیافزاید. تا اینجای کار هیچ مشکلی با مغزم ندارم و خودم هم تاییدش میکنم.
مشکل دقیقا زمانی شروع میشود که تصمیم میگیرم محتوا بنویسم و تازه نبرد من با ایشان آغاز میشود:
من: وقتشه درباره اتفاقات امروزم تو ویرگول پست بذارم.
مغز: غلط میکنی.
من: این چه طرز حرف زدنه؟ بعدشم مگه چه اشکالی داره؟!
مغز: ملت چرا باید محتوای به درد نخور تو رو بخونن؟! محتوا باید یه چیزی به طرف مقابل یاد بده.
من: خب فیلسوف روزمرههای آدم پر از تجربههای ارزشمنده. مطمئنم میتونه برای خیلیها مفید باشه.
مغز: تو تخصصت تولید محتواس فقط درباره اون بنویس. اگر میخوای درباره روزمرههای چرت و پرتت بنویسی آبمون با هم تو یه جوب نمیره! خوددانی.
اینها فقط قسمت کوتاهی از گفت و گوهای من و مغزم است که به صورت روزانه و بدون هیچ تعطیلاتی - چه رسمی باشد چه غیر رسمی - ادامه دارد.
مغز من تبلور باورهای من است. شاید باید این حقیقت را بپذیرم که خیلی وقت است تهی از هرگونه احساس شدهام و دیگر فرق زیادی با یک قلوه سنگ کنار خیابان ندارم. البته قلوه سنگ هم یک روزی تسلیم احساساتش میشود و ترک بر میدارد اما من چی؟
شاید حق با مغزم است؛ روزمرههایی که احساس را در من کشته است ارزش نوشته شدن و انتشار ندارد. خروجی هزارتویی که در آن گرفتار شدهام، محتوای صرفا آموزشی باشد برای همه بهتر است.