ویرگول
ورودثبت نام
رامتین امانی
رامتین امانی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

خودروانکاوی

حس عجیبی است. یک دقیقه مانده سیزدهمین روز فروردین جدید بگذرد و غمی عظیم مرا دربر گرفته. حدود پانزده دقیقه است که از سفری چندروزه برگشته ایم و من نتوانستم نه لباسهایم را عوض کنم و نه وسایلم را. نه گلویم را تر کنم ونه با چسبیدن به شوفاژ حس گرمای مطلوبی دریافت کنم و سرمای خانه را از خودم برهانم. غم با بغضی همیشگی و ناآشنا افساری دور گردنم انداخته و همه‌ی اولویت ها را یکی یکی می شکند. عجیب است که کامپیوترفلک زده ات را به کار بیندازی، وارد ویرگول شوی و بخواهی درباره ی چیزی آنقدر شخصی که حتی خودت دقیق نمیدانیش بنویسی. آیا اینجا، ویرگول، دفترچه خاطرات عمومیست که در آینده از اینکه خودم یا کسی مرا اینجا پیدا کند و این نوشته ها را بخواند شرمسار می‌شوم؟ آیا انتشار احساساتی که نمیدانم چه جور آدم هایی در دفترچه هاشان یادداشت میکردند در جایی که همه می توانند بخوانند کار درستی است؟ نمیدانم. اما میدانم اینجا برایم از هم صحبتی با صدها آدمی که شنونده نیستند بهتر است. اما چه چیزی مرا این لحظه به اینجا کشانده؟ بگذارید مقدمه را تمام کنم.

...نمیدانم این چیست که مرا دارد می کشد؟ این چه غم عجیبی است که با رفتن آدم ها یا دورشدنشان یا مدتی ندیدنشان در وجود من رخنه می کند؟ این چه غمیست که حتی با دورشدن از آدم هایی که دوستشان ندارم یا آدم هایی که آسیب های وارده شان به من بیشتر از خوبی هایشان بوده بازهم سروکله اش پیدا میشود؟ گاهی این دورشدن ها را خودم انتخاب کرده ام. میدانم، میدانم که حتما یک مرض است. اما نمیدانم از کدامشان. آیا مرض تنهاییست؟ پس چرا تنهایی هفته های بعدی و ماه های بعدی حالم را بهتر می کند و جا می آورد؟ اگر تنهاییست چرا باید در زمان رفتن آدم ها، یعنی زمانیکه تنهایی ام به من برگشته پدید آید و با آمدن آدم ها آزارم نمیدهد؟ آیا مرض افسردگیست؟ و آیا میتوان به راحتی افسردگی را شناخت؟ آیا مرزش با تنهایی را میتوان تشخیص داد؟ اگر افسردگیست چرا در تمام زندگی‌ام و از زمانی که خودم و شخصیتم را بهترشناخته ام وجود داشته؟ یعنی افسردگی مرضی بوده که هیشه همراهم بوده و من نمیدانستم؟ تعریف افسردگی چیست؟ عدم تمایل به انجام کارها؟ دوربودن از خودی که میخواهیم باشیم و نیستیم؟ یا چه؟ به فرض پذیرش مرض افسردگی آیا تمایل به انجام کارها یا بهتر بگویم: مشغولیت تمام وقت با شوق و ذوق به فرض اینکه امکانش وجود دارد که چنین مشغولیتی فراهم شود یا نزدیکی به خود واقعی و خود کمال گرایانه این درد را دور میکند؟ دوست دارم بگویم بله و مسئله را از سَرَم و احیانا سَرِ شما باز کنم.اما جواب من منفیست. نمیتوانم اینگونه تصور کنم که افسردگی دلیل این درد میتواند باشد! پس چیست؟ نیاز به دوست داشته شدن؟ آیا اصلا میتواند ربطی به این درد داشته باشد و آیا آدم هایی که آسیب های زیادی رساننده اند هم مرا دوست داشته اند که حال منشا درد را از آنجا بدانیم؟(البته که دوست داشتن آدم ها حتما همراه با آزار است. پس این هم روشن است که دوستان یا آشنایان آزاررساننده هم طرف مقابل را اندازه ای دوست می دارند.) نیاز به دوست داشتن؟ یعنی نمیتوان آدم ها را از دور دوست داشت؟ به فرض اینکه دوست داشتن یعنی توجه حضوری به افراد، پس چرا با این افرادی که ازشان دور شده ام و موجب درد من‌اند رابطه عاطفی نزدیکتری تشکیل ندادم؟ ازکم کاری‌ام بوده یا از ضعف آداب معاشرتی؟ یا احساسی بوده که می بایست به آن در زمانش به درستی توجه میکردم و بعضی فاصله ها را حفظ میکردم؟(این قسمت فکرم را بیشتر مشغول میکند چراکه آسان فهمتر است!) مرض احساسی بودن؟ این دیگر چه کوفتیست؟ اگر احساسی بودن را در زنان بیشتر از مردان بدانیم آیا این درد در زنان بیشتر از مردان پیش می آید؟... به نظرم آری! و آیا در همه زنان؟خیر! پس نمیتوان دلیل آن را مرض احساسی بودن یا احیانا احساسی نبودن گذاشت! اما قطعا منشا آن از احساس است. البته که این نتیجه مزخرفیست. چرا که من نوشتن این متن را با داشتن و نوشتن اینکه حس عجیبی دارم شروع کردم. پس اینجا سر همون خط اوله!

تابلوی
تابلوی


این لوپ خودروانکاوی تمام نشدنیست...

دردروانکاویتنهاییافسردگیبیماری
اینجا خانه ایست برای حیاتِ افکارِ بازیگوشم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید