پس از نوشتنِ پستِ مردان زشت سرزمینم، نظری از دوستی دریافت کردم و ترغیب شدم تا پستی درباره ی زنانِ زشتِ سرزمینم نیز بنویسم. اما من یک زن نیستم و زن ها را به اندازه ی هم نوعانم نمیشناسم. پس چگونه می توانم از زنانِ زشتِ سرزمینم بنویسم؟
هفته ها فکرم مشغول این موضوع بود تا اینکه شب گذشته برای شام به خانه ی عزیزی، که چه بسا زن زیبایی هم بود دعوت شدیم و این جرقه ایی بود برای ماجرایِ نوشتنِ زنانِ زشتِ سرزمینم...
اسم زن که به وسط می آید قطعا بی شمار زنان و اندک مردانی هستند که با تیر کمان هایی کمین کرده اند تا تیرهایِ فمنیستیِ خود را در زه کنند. اما مانندِ پستِ مردانِ زشتِ سرزمینم نیز تاکید می کنم این نوشته تنها سلیقه ایی شخصیست که درباره عده ایی از بانوان گرامی صدق میکند.
همان خیابانِ همیشگی بود. همان خیابانی که مردان زشت سرزمینم به وفور و فراوانی یافت می شوند. و صد البته زنانِ زشتِ سرزمینم. هوا، هوای مطبوع و دلپذیری بود. نسیمی از لای درختان و ماشین ها عبور می کرد و به پیاده رویِ وسیعِ خیابان می نواخت. نزدیک های غروب بود و سر و صداهای ماشین ها مانند همیشه می توانست تمرکز و آرامِشَت را بهم بزند. اما برای من مردم آنقدر جذاب هستند که حتی نیازی به هنذفری برای فرار نداشتم. پس از نوشتن درباره مردانِ زشتِ سرزمینم حال با راحتیِ بیشتری در پیاده رو قدم می نهادم و آن ها کمتر چشمان من را اذیت می کردند. اما هرچه که از آن ها رهایی یافته بودم به زن های خیابان وابسته شده بودم.
تنها ابزاری که داشتم نگاه کردن بود و نگاه کردن و البته کنارش فکر کردن درباره این جنس عجیب و غریب از جنسی که من از آن ساخته شده ام. در این افکار بودم که ناگهان در یک لحظه مردانِ سرزمینم از مقابلِ چشمانم پاک شدند. خیابان ها را هرچه نگاه میکردم مردی نبود تا خودم را با آن ها لااقل سرگرم کنم تا بتوانم از دیدنِ زنانِ پیاده رو و افکارِ سرگردانم رهایی یابم. در مقابلم هرچه که بود جنس مونث بود و مونث. به پشت سر نگاه کردم. اما مردی نبود. به اطراف نگاه کردم و نانوایی ای توجهم را جلب کرد. چند قدم جلوتر بود. پس با قدم های سریع تر به سمت نانوایی رفتم و تنها صفی که انجا بود صفِ زنان بود. به درون نانوایی خیره شدم و مردی را نمی دیدم. تنها زنِ صندوق دار را می دیدم و نان هایی که خودشان به درونِ تنور می رفتند و می پختند و به دست مردم می رسیدند. جهان با مردان زشت، زشت و نازیباست اما بدون آن ها زشت تر و بی رنگ تر از همیشه است.
نگاه عجیب و غریب زنان که با چشمانی درشت و سری متعجب مرا نگاه می کردند به من فهماند که انگار دارم شبیه دیوانه ها رفتار می کنم. ترسیدم و شروع کردم به عادی رفتار کردن و انگار که اصلا از همان اول هم مردی در جهان نبوده است.
قدم ها را که یکی یکی بر می داشتم تنها و تنها عطر زنانه به مشام می رسید و کفش های زنانه که اکثرشان تالاپ تالاپ مانند چکشی، میخی به سرِ سنگ فرش های خیابان می کوبیدند اعصابم را مخدوش کرده بودند. خسته شده بودم و تک و تنها بودم. مقصدی هم نداشتم تا با رسیدن به مقصد، کمی احساس آرامش و رضایت خاطر کنم. چندین قدم جلوتر در سمت چپ من و راست خیابان دو نیمکتی بود که هر کدام ظرفیت 5 نفر را داشت و روبروی هم کار گذاشته شده بود. پس راه خودم را کم کم و با احتیاط به سمت آن نیمکت ها کج کردم بدون اینکه با آن آسمان خراش هایی که هر لحظه امکان سقوط داشتند برخورد کنم.
روی اولین نیمکت نشستم و البته که هردوی نیمکت ها خالی از هرگونه ی مونث بود. کمی احساس آرامش کردم و به ماشین ها نگاهی انداختم. عده ایی از آن ها، راننده هایشان زن بود و عده ایی دیگر زنی در بغل نشسته بود و ماشین ها خودشان حرکت می کردند. از آنجا که ما در ایران زندگی میکنیم و ماشین های خودران نداریم بیشتر از پیش افکارم آشفته شد و روی از سمت خیابان برداشتم و به درخت پشت نیمکت جلویی زُل زدم.
با زل زدن به برگ ها و درختِ زیبایِ روبرویم کم کم از استرسم کم شده بود و دیدن آن درخت زیبا و دل نواز حس شیرین اینکه زندگی میتواند زیبا باشد را در من طنین می انداخت و من را غرق کرده بود. در همان لحظه ی دریافتِ حسِ زیبایِ زندگی، ناگهان زنی از جمعیتِ انبوهِ مونث ها راهِ خودش را کج کرده بود و یکهو جلویم، در نیمکت روبرویم نشست. یکی دو ثانیه نگاهی به من انداخت و من چند ثانیه بیشتر به او. بدون اغراق، زشت ترین زنِ سرزمینم را دیده بودم.
شاید زشت ترین شما را به یاد رنگ پوست یا ترکیبِ ناموزونِ صورت یا بدن بیاندازد و یا اینکه لباس هایش خارج از مد هستند. اما او هیچ کدام از این ویژگی ها را نداشت. او از نظر من زشت بود اما اگر مردان در آن روز در خیابان ها بودند قطعا 8 ظرفیت باقی مانده از آن دو نیمکت را تماما مردان پر می کردند. بگذارید با لغتی توصیفِ آن بانویِ زشت را شروع کنم که کارم را راحت کند: داف
سانسورها هم گاهی برای حفظ حیا بدرد می خورند و من هم سعی میکنم تا جایی که ممکن است توصیفش کنم و بقیه اش را بگذارم به عهده شما که هرچه تخیل کنید درست است.
او بیش از حد زیبا بود. او آنقدر زیبا بود که دیگر زشت شده بود. ترکیبِ صورتش پر از نقص هایی بود که ناشی از اهمیت و اعمال جراحی زیاد بودند. اندامش از تناسب خارج بود و مانند ماده شیردهی بود که توانایی تامین غذایی 10 کودک را تا پایان عمرش داشت. تتو های فراوانی داشت و آستین های لا زده ایی که آن ها را در چشمان طرف مقابل فرو میکرد. شلوار تنگ( چندین برابر از چیزی که برای مردان توصیف کردم) و زننده ایی پوشیده بود که دیگر بعد از چند ثانیه نگاه کردن به او غیرقابل تحمل و حال بهم زن میشد. او زنی نبود که غیرنرمال بودنش ناشی از طبیعت باشد و از همان زمان که دنیا آمده بود بدلیل مشکلاتی اینگونه بوده( البته که مردان زیادی هم داریم که از بچگی ترکیب ناموزونی از هر نظر دارند و به طور کلی این عیب حساب نمی شود) بلکه او زنی بود که از حدود زیبایی خارج شده بود و تنها تبدیل به وسیله یِ رفعِ نیازِ یک شبه ی برای مردانی شده بود که دور او جمع می شدند.
او خالی بود. خالی از هرگونه جذابیت. تنها جذابیتش، جذابیت شهوانی بود آن هم برای عده ی به خصوصی از مردان سرزمینم که من آن ها را مردان زشت سرزمینم نامیده ام. او خودش را تبدیل به کالایی کرده بود که مردها می خریدنش و از او استفاده می کردند و به دور می انداختند و روز بعد سراغ کالاییی دیگر می رفتند. اما آیا زن، این جنس مونث سرزمینِ من تنها همین را برای ارائه دارد؟ نه ارائه ایی برای مردان، بلکه در ابتدا برای خودش. آیا به جز جذابیت شهوانی که آن هم برای عده ایی از مردان، چیز دیگری دارد؟ آیا امروز که خیابان ها در چشمانِ من خالی از هر گونه چشم هایِ هیزِ مردان است و تنها زنانی وجود دارند که تو را یا به چشمِ حسادت( که صد البته آن ها از این زن هم زشت ترند) یا به چشم نفرت نگاه میکنند احساس پوچی و خالی بودن نمی کنی؟
من زیبایی زن را در دو چیز می بینم: اوّل درونِ او، دوّم درونِ او، سوّم درونِ او، و چهارم زیبایی ظاهریش.
آن هم نه زیباییِ ظاهری ایی که درون را به فراموشی سپارد بلکه آن زیباییِ ظاهری که پس از زیباییِ درونی شکل می گیرد. یعنی آن زمان که شما از درون زیبا باشید، قطعا آنگاه زیبایی ظاهری شما زیباییی حقیقیست. البته که منظورم این نیست که نیازی به تغییر در میزانِ زیباییِ ظاهر نیست، چرا که صد البته که بسیاری از زنان برای اعتماد به نفس بیشتر و اینکه نماد زیبایی در میان آدمیان هستند نیاز و علاقه به این نوع تغییرات دارند اما تا زمانی که درون شما زیبا نیست هزاران اعمال جراحی و اهمیت های فراوان به صورت و بدنتان، شما را برای همیشه زیبا نمی کند. شما را تنها برای یک شب آن هم برای مردی از همان مردان زشت سرزمینم که مغزهایشان خالیست زیبا میکند که او هم قطعا پس از یک شب یا چندشبی استفاده از زیبایی ظاهری شما، شما را رها خواهد کرد.
از نگاه به آن زن خسته شده بودم و پاهای خسته ام در کنار مغز خسته ام اجازه بلند شدن به من نمیداد تا از آن حالت تهوع آور خلاصی یابم. زنان همه جا را تصاحب کرده بودند و از آن بدتر تصاحبِ بیشتر این نوع زنانی بود که در مقابلم نشسته بود. با دستانم صورتم را پوشاندم و به سمت زانوهایم خم شدم و آرنجم را روی زانوهایم قرار دادم. چشمانم را بستم و نفس کشیدم و هر دفعه دم و بازدم هایم عمیق تر شد. چند دقیقه ایی گذشت و احساسِ آرامشِ فراوانی کردم. انگار رهایی یافته بودم. سکوتی عمیق روحم را فرا گرفته بود. چشمانم را باز کردم و از لای انگشتانم دیدم که دیگر آن زن روبرویم نیست. دستانم را از صورتم برداشتم. چیزی می دیدم که تا به عمرم ندیده بودم. دیگر هیچ کسی پیدا نبود. نه مردی و نه زنی. همه جا خالی بود. فقط من بودم و من بودم و من در دنیای سیال ذهنم...
در پایان و در پاسخ به اینکه چه چیزی برای مردان در مواجهه با یک زن جذاب نیست، باید سوالی از شما زنان بپرسم:
چقدر برای خود و درونت ارزش قائلی؟
هرچقدر که تو از درون زیباتر باشی برای مردانِ زیبایِ سرزمینم زیباتر و قابل احترام تری...
اما هرچقدر که از حدودِ زیباییِ ظاهری بُگذری برای مردانِ زشتِ سرزمینم زیباتری و تنها کالایی خواهی بود تا آن ها استفاده کنند و سپس دور بیاندازند...