رامتین امانی
رامتین امانی
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

سَروتَه

پسرک با آن پیراهنِ سفیدِ تمیز و شلوارکِ خاکی رنگش دوان دوان از بیراهه ی پر از گِل و چاله هایی که بارانِ دیشب پُرشان کرده بود می گذشت و با هر قدمی که برمیداشت گِل ها و علف های خشکیده ی هرز بر زیر کفش های کوچکش می چسبید و سنگینی میکرد. سنگینی پاهایش امان او را داشت می برید اما او نگاهش فقط به درِ چوبیِ باغِ پدربزرگش بود. آفتابِ ظهر کم فروغ می تابید و موهای لَختِ پسرک را مانند علف هایی ساقه بلند در هوا می چرخاند و باهاشان بازی میکرد. کم کم پسرک از دویدن خسته شد. احساس می کرد که پاهایش انقدر سنگین شده که انگار زمین پاهایش را دو دستی گرفته و با تمام نیرو به پایین می کشد. لبخندش خشکید و ایستاد. درِ چوبیِ باغ بسته بود و معلوم نبود اصلا پدربزرگش آنجاست یا نه. نگاهی به اطراف انداخت و چیزی جز علف هرز و علف هرز ندید. لبانش را محکم بهم چسباند، اخم کرد و پای راستش را به زور با کمک دستانش بلند کرد و کمی جلوتر گذاشت اما دوباره زمین کفشش را دو دستی چسبید. هر آن ممكن بود غم دژِ محكمِ بغضِ او را بشكند.گوشه ی لبش کم کم ریخت و اشک ها پشتِ چشمانش آماده ی فرار شدند. زانوهای لُختش بر خود می لرزیدند و قلبش تند تند می زد. اطراف را می پایید و منتظر موجود عجیب و غریبی بود که هر لحظه او را بی درنگ و بدون اینکه او بتواند خوب ببیندش ببلعد. خورشید هم که انگار ترسیده بود خود را پشت ابر پنهان کرد. باد سکوتش را شکست، وزیدن گرفت و زمین ناگهان سرد شد. راهی که آمده بود به کجا میرفت؟ به کدام باغ؟ به کدام پدربزرگ؟ اصلا به کجا آمده بود؟ مادرش کجاست؟ ناگهان شروع کرد به صدا زدن مادرش. مادرش نبود. هیچ کسی آن اطراف نبود. سعی کرد برگردد. اما افتاد، گِلی و خیس شد. مانند آدامس کثیفی که به کف زمین چسبیده بود و اشک بی صدا از گوشه ی چشمانش سرازیر می شد. زمین تمام وجودش را چنگ می زد و می خواست او را به اعماق خودش بکشد. پاهایش زنجیر شده بود و دستانش محکم و بدون ذره ایی لطافت به زمین بسته شده بودند. پسرک سرش را به آرامیِ زمانی که روی بالشِ نرمَش می گذاشت روی زمین گذاشت و تسلیم شد. اشک ها چشمانِ پسرک را آرام آرام بستند و او به خواب رفت.

پسرک از خواب بلند شد. به اطرافش نگاه انداخت. در اتاقش بود. از اینکه از مهلکه گریخته بود و در خانه بود در پوستش نمی‌گنجید. اما انگار هنوز چیزی او را می آزرد. احساس رطوبت و خیسی اذیت کننده ایی او را در بر گرفته بود. نمی توانست بفهمد جایش را خراب کرده یا... پتو را کنار زد و نگاهی به تشکش انداخت. از اینکه لکه ی خیسی روی تشکش نبود و مادر دیگر قرار نبود او را سرزنش کند لبخند زد. اما خیسی همچنان او را می آزرد. دستی به لباس هایش کشید. همه خشکِ خشک بودند. دستش را درون لباسش برد و شکم، پاها و هرجا که دستش می رسید را لمس کرد تا اینکه مطمئن شد که تمام بدنش خشک است اما نم و خیسی همچنان حس راحتی و آرامش را از او گرفته بود. خواست مادرش را صدا بزند اما ترسید. ترسید که بازهم مادرش نباشد. ولی پس از چند ثانیه آب دهانش را قورت داد و مادر را صدا زد اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. هول برش داد. چند ثانیه ایی صبر کرد و دوباره شانسش را امتحان کرد. اما باز هم هیچ صدایی از او بیرون نیامد. با ترس از سرجایش بیرون پرید و درِ اتاق را باز کرد تا بلکه مادر را بیاید. اما در هال برخلافِ اتاق هیچ نوری روشن نبود. حتی نور اتاق هم اندکی تاریکیِ هال را از بین نمی برد. پسرک خواست به اتاقش برگردد اما هنوز خیسی اذیتش می کرد و صدایی هم از او بیرون نمی آمد. پس دستانش را مشت کرد، ترسش را سعی کرد فراموش کند و در بغضش مخفی کند و پس از اندک لحظاتی شروع کرد به پیدا کردن لامپ های هال. اما هرچه دیوارها را لمس کرد هیچ کلیدی نیافت. همه چیز هر لحظه عجیب تر میشد و او توانش در مقابل بغضِ گلویش کمتر. همیشه همینگونه بود.بیشتر اوقات سنگینی بغضی را در گلویش حس میکرد اما چون توانِ مقاومت در برابرش را نداشت به سرعت بغضش می شکست و بعد از آن آرام می شد. شاید به آرامشِ بعد از گریه کردن عادت کرده بود یا شاید تنها چاره اش گریه کردن بود. این بار نیز چیزی نمانده بود که بغضش بترکد و به دو به اتاق خودش برگردد. برای بار آخر دور خودش چرخید تا کورسوی نوری برای فرار از این خانه بیابد اما هیچ روزنه ای پیدا نبود. آنقدر ترسیده بود که دستش را روی قلبش گذاشت و شروع کرد به شمردن تعداد ضربان قلبش. حس مرگ دوباره بر او چیره شده بود. فورا چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن ضربان قلبش: یک، دو، سه، چار، پنج، شیش، هف، هش، نه، دَه...دَه.. ده آخرین عددی بود که بلد بود بشمرد و نمیدانست بعد از ده چه عددی می آمد. لحظه ای از اینکه چشمانش را بسته اما شمارش ضربان قلبش را نمی تواند ادامه دهد لرزید و هول برش داشت و چشمانش را باز کرد. ناگهان با تعجب خودش را جلوی درِ خانه دید. چشمانش از این اینکه درِ خانه را یافته بود برق زد. اینکه چگونه آنجا ایستاده بود خودش هم نمی دانست. با خود فکر کرد حتما مادرش رفته است بیرون تا کاری انجام دهد یا برای او چیزی بخرد. به دو به سمت در خانه رفت، آن را به زور باز کرد و به سرعت پرید بیرون. پرید درست جایی که در آن از خواب بیدار شده بود. همان باغِ پدربزرگی که وجود نداشت. برگشت به سمت خانه تا برود داخل اما در بسته شده بود. محکم و با عجله در می زد تا قبل از اینکه زمین او را ببلعد وارد خانه شود. ناگهان ناامیدی بر او چیره شد، بغضش ترکید و درِ خانه باز شد و او به درون خانه افتاد. به در و راه بیرون نگاه می کرد. حال که درون خانه بود سعی کرد در را ببندد اما در جُم نمیخورد. کیپ شده بود و کوره راه باغِ پدربزرگ پسرک را به سمت خود می‌خواند. پسرک عقب عقب رفت. گام هایش را با دقت و استرس بر میداشت و امیدوار بود هیولای باغِ پدربزرگ به سمتِ او هجوم نیاورد و او را نبلعد. پای چپش را که یک قدم عقب تر گذاشت صدای جیغ و دادِ رنجورِ مادرش بلند شد و دید که دست مادرش زیر پای او له شده است.

همه‌جا تاریک شده بود. پسرک چندین بار سعی کرد پلک بزند تا بتواند چیزی ببیند اما پلک هایش از کار افتاده بودند. سرش را به سختی میتوانست بچرخاند و نفسش سخت بالا می آمد. سکوتِ عجیب اما آرامش‌بخشی همه‌جا را فرا گرفته بود. اما هرچه که بیشتر می گذشت سکوت نگران کننده تر میشد. ناگهان دستی را روی سرش حس کرد. ترسید و نفهمید که چه موجود غریبی به او حمله کرده اما کم کم آرامش انگشتان مادرش را تشخیص داد. آرامشی که نه مستقیم بلکه از چندین لایه ضخیم به او منتقل میشد. ساکت و آرام شد و سعی کرد گوش کند تا ببیند چه خبر است و کجا گیر افتاده است. صدای سوت ممتدی که کم کم صدایش بلندتر میشد به او نزدیک می شد. سعی کرد با تکان دادنِ خودش جلوی سوتِ ممتدی که دیگر شبیه جیغِ مادرش بود را بگیرد اما اتاقکِ او هر لحظه تنگ تر و کم‌هوا تر میشد. حس کرد دارد می میرد. ناگهان دو دست مردانه‌ی بزرگ پاهایش را چنگ زد و می خواست او را از آن اتاقک بیرون بکشد. سرش را به سقف اتاقک چسباند تا از جانور درنده خویی که او را میخواست ببلعد برهاند اما هرچه بیشتر تلاش میکرد صدای جیغ های مادرش دردناک تر میشد. سعی کرد لگدی بزند اما پاهایش از کار افتاده بودند، گویا هیچ اختیاری نداشت، درست مانند پیرمردِ عاجزی که بسیار ضعیف و ناتوان شده است. او ناراحت بود و گریه را راحت‌ترین راهِ گریز خود می دید. مادرش زودتر از او به گریه افتاده بود و ترسیده بود. از اینکه مادرش از او رنج بیشتری می کشید غمگین بود و میخواست هرچه زودتر مادرش دوباره مانند قبل شود. پس ساکت شد. می خواست با سکوتش به مادرش بفهماند که چقدر دوستش دارد. سپس آماده شد تا از مادر جدا شود. دست های کلفتِ زبر و خشن او را از آنجا کشیدند بیرون و بدن مادر ذوب شد.

بعد از آن ماجرا چشمانش را که باز کرد اطرافش را پر از فرشته دید. فرشته های سرتاپا سفیدپوشِ بدون بال که دائم در جنب و جوش بودند و چندباری هم برای مراقبت از او بهش سر زده بودند. نهمین فرشته که نزدیکش شد تا به او سر بزند نگاه مهربانی به او انداخت، لبخند مادرانه ایی زد و رفت. پسرک منتظر دهمین فرشته هم ماند. چون شمرده بود و میدانست آن قدر فرشته آن اطراف هست که تعدادشان به ده‌تا هم می‌رسد. فرشته‌ی دهم آخرین فرشته ایی بود که می توانست به او امیدوار بماند. فرشته دهم شاید می توانست او را به خانه برگرداند او را از این دنیای عجیب و غریب نجات دهد. فرشته‌ی دهم خلاصه سر رسید. در شیشه ایی اتاق را باز کرد و داخل شد. به تمام نوزادان نگاه کرد و با سری به چپ و راست تکان دادن به نُه فرشته ی بیرون اتاق اشاره کرد که امروز هم کسی سراغ این نوزدان، از جمله پسرک را نمی‌گیرد. کلیدِ برقِ اتاق را زد و نوزادان را در خاموشی تا روز بعد تنها گذاشت.

اثری گروتسک از شارلوت دورن، با تکنیکِ نقاشی روغن روی چوب
اثری گروتسک از شارلوت دورن، با تکنیکِ نقاشی روغن روی چوب


داستانکگروتسک
اینجا خانه ایست برای حیاتِ افکارِ بازیگوشم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید