ویرگول
ورودثبت نام
رامتین امانی
رامتین امانی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

پاک کنِ بومِ زندگی

درِ سنگین و فلزی را به سمت درون هل دادم و وارد شدم. بار اول نبود و دوست نداشتم بار آخر هم باشد که وارد آن جا می شوم. هوای بیرون هوای پس از باران بود. هوای رشت همیشه همینگونه است. یا بارانیست یا پس از بارانی. قطره های باران می باریدند و هرچیزی را پوشانده بودند و تا جایی که توان داشتند دوست داشتند همه چیز را در خود مخلوط کنند. قدم اول را که برداشتم توجه ام به پادریِ جلوی در جلب شد. کفشم را به روی آن کشیدم تا کثیفی های زیر کفشم به درون فروشگاه منتقل نشود. نمیدانم کار درستیست یا نه، اما همیشه وقتی بارانی می بارد و پادری ای میبینم فکر میکنم آن پادری برای ایجاد مرزیست. مرزی که با کشیدن چندباره کفش هایمان، آلودگی وارد نشود. اما گاهی آلوده تر از کفش ها، خود انسان ها آن چنان آلوده اند که نمیدانم برای آن ها چه چیزی باید جلوی در ها قرار داد تا تمیزشان کند.

پس از تمیزشدن کفشم، سرم را بلند کردم. از گوشهِ چشمِ سمتِ راستم چیزِ سبزی دیده شد. فکر میکنم‌ گیاهی طبیعی یا مصنوعی ای بود که هربار وارد می شدم توجهم را جلب میکرد. با تمام علاقه ام به گیاهان این بار اهمیتی ندادم چرا که توجهم و افکارم برخلاف همیشه غرق بومِ مقواییِ زرد رنگ با پایه های چوبی و لاغر به رنگ قهوه ای شده بود که دقیقا روبروی در بود و پس از چند قدم و یکی دو پله طی کردن به آن می رسیدم. پسردایی ام اولین نفری بود که وارد شده بود و پس از آن ها دختردایی هایم. دختردایی ام همراه با خواهرش(که اوهم دختردایی ام بود) مجذوب آن چیزهایی شدند که من همیشه میشدم و به سراغشان میرفتم. اما پسردایی ۱۲ ساله ام و من همانند انسان هایی که ادای هنردوست ها را پای تابلوهای نقاشی درمی آورند و ساعت ها به تابلوهای نقاشی زل می زنند نزدیک بوم مقوایی زرد رنگ رفتیم و دقایقی به آن زل زدیم. بوم مقوایی زرد رنگ پر از نوشته های گوناگون بود. هرکسی چیزی روی آن نوشته بود. شعرهایی زیبا با دست خط هایی زشت و شعرهایی ناشناس با دست خط هایی دلربا. مجذوبش شده بودیم. مجذوب یادگاری هایی که هرکسی روی آن ها نوشته بود. و چقدر این بار بیشتر از همیشه خوشحال بودم که عوض درخت ها و دیوارها و اماکن تاریخی، یادگاری ها را روی آن ها می نویسیم و هیجاناتمان را خالی می کنیم.

من‌و پسر دایی ام مشغول خواندن و دیدن تک تک آن یادگاری ها بودیم و آن هایی که جذاب بودند را به هم نشان میدادیم. خودکار را از پای بوم برداشتم و به او دادم.گفتم:« چیزی بنویس.»

برخلاف من که دقایق زیادی داشتم فکر میکردم‌ که باید چه بنویسم سریع شروع کرد به کشیدن شکل کتابی که باز شده و به زیبایی اثر زیبای یادگاری اش را به انتها رسانید. خودکار را به من داد.گفت:« حالا نوبت توعه.»

خجالت کشیدم. از اینکه نمی دانستم باید چه یادگاری از خودم در رشت، در فروشگاهِ کتابِ اُردیبهشت بجا بگذارم.گفتم:« نمیدونم باید چی بنویسم.»

گفت:« حالا یه چیزی بنویس دیگه.»

سعی کردم شبیه کسانی که همیشه در جیب های شلوار و پیراهنشان پر از شعر های مناسب برای موقعیت های مختلف است، شعری دربیاورم. به خودم فشار آوردم اما حافظه ام همیشه افتضاح بود. از اینکه چیزی نداشتم کمی عرق کرده بودم.

گفتم:« نمیدونم باید چی بنویسم. حالا میریم دور میزنیم و میام یه چیزی مینویسم.»

گفت:« باشه » و به سمت خواهرش رفت.

به بوم مقواییِ زرد رنگ زل زدم. چرا من چیزی برای نوشتن نداشتم. چرا هرکسی که آمده توانسته چیزی بنویسد اما در دل من، در ذهن من چیزی برای به یادگار گذاشتن نیست. به نوشته ایی زل زده بودم و به هرچیزی فکر میکردم. و به اینکه چقدر زندگی ام میتواند خالی باشد.

چراهای زیادی داشتم که ناگهان به این فکر افتادم که چرا من پاک نکنم؟ چرا از خود اثری به جا گذاشتن آنقدر ارزشمند است اما اثری را پاک کردن نه؟ چرا همه میخواهند از خود چیزی بگویند و از خود چیزی به ارث بگذارند؟ من میخواهم پاک کنم.

من می‌خواهم همانند پاکبان های زحمت کشی باشم که زندگی مارا پاک‌ میکند اما توجهی به او ندارند.

من می خواهم همانند دانش آموزی باشم که سوالی را بلد نیست حل‌کند اما وقتی معلمش از او میخواهد تخته را پاک کند نقطه ایی کثیف هم باقی نمیگذارد. درست است‌ که دست ها برای کسی زده می شود که سوال را درست حواب داده نه آن که تخته را خوب پاک کرده، اما من میخواهم تخته ها را پاک کنم.

میخواهم کارشناس محیط زیستی باشم که آلودگی را از آب ها، از مادر زندگی مان پاک می‌کند اما برخلاف کسی که به آبی املاحی اضافه می کند حقوق کمتری دارد. من‌ میخواهم همانند او باشم.

شاید مانند مداد و خودکارها از خود اثری به جا گذاشتن ما را محبوب تر کند، پول بیشتری به ما بدهد و ما را جاودانه تر کند اما با تمام این ها پاک کن های زندگی هایمان چیزهایی را پاک کرده اند که بهترین مداد و خودکارها هم قادر به انجماشان نبودند.

دوست دارم‌ در زندگی ام تا جایی که میتوانم همانند پاک کنی که در دست دارم و نوشته های بقیه را پاک میکند، نوشته های بیهوده، زشتی ها و آلودگی ها، کثیفی ها و بوی های بد را پاک کنم.

آری... میخواهم پاک کنی باشم که شاید روزی آنقدر اشتباهات انسان ها را پاک کرده ام که تا مرزی نابودی رفته ام و یا حتی نابود شده ام و کسی مرا به یاد نمی آورد... اما هرچه که هست بهتر از شبیه آن مداد و خودکار بودنیست که زندگی هایمان را بسیار شلوغ تر و کثیف تر کرده اند...

بومی که بعد ها تبدیل به یادگارنویسِ کتابِ اردیبهشتِ رشت شد....
بومی که بعد ها تبدیل به یادگارنویسِ کتابِ اردیبهشتِ رشت شد....
کتابکتاب فروشیسروش صحتاردیبهشترشت
اینجا خانه ایست برای حیاتِ افکارِ بازیگوشم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید