رفتنت را همه فهمیده اند. چه چیزی برای پنهان کردن دارم وقتی پارکت های خانه صدای سابق را نمی دهند. چه چیزی برای دیدن دارم وقتی سال هاست پرده های پنجره را کسی کنار نزده. چه چیزی برای لمس کردن دارم وقتی پوست دستانم لطافت سابق را ندارند. تو رفته ای و تمام چیزها را با خود برده ای. تمام خانه، تمام دنیا می گویند تو را باز گردانم. من هم همین را میخواهم. اما نمیدانم تو چه هستی، تو که هستی، تو کی آمدی و کی رفتی، اصلا جنست چیست، از چه چیزهایی تشکیل شده ایی و آیا باز میگردی؟ و این بازگشتنت چگونه خواهد بود؟ با سرزندگی در قلبم یا لبخندهای تمام نشدنی؟ با لرزیدنم از شوق بی نهایت یا هیجانم از خوشبختی فراوان؟ تو چه بودی که با یک موسیقی میتوانی به یاد بیایی و از یک خواب بعدازظهر که همه چیز را به تاخیر می اندازد قوی تر باشی؟
نمیدانم چه هستی که هنوز وقتی مهمان های خانه ام میروند قلبم را می آزاری و وقتی عزیزی را از دست می دهم ناتوانم میکنی. ای کاش خودت را بر من آشکار کنی تا بتوانم ببینمت، تا بتوانم لمست کنم، تا بتوانم نگران رفتن هیچ کسی نباشم و از آمدن آدم های جدید نترسم. تو جنست از جنس این آدم های معمولی نیست.جنس تو آشکارنشدنیست. جنس تو غیرقابل لمس برای همگان است. جنس تو آشکارنشدنیست تا نقطه پایان زندگی من. و من نگران همزیستی با غم توام، نگران محافظت کردن از آنم و این که شاید غمت روزی دیگر نباشد. نشناختنت هرچقدر هم که سخت باشد غمت بهترین چیزیست که دارم. نگران کننده تر از غیرقابل لمس بودنت، نبودن غمیست که برجای گذاشتی. چراکه بدون آن سراسر من را هیچ فرامیگیرد و آن وقت است که زیستی نخواهد بود تا همزیستی باشد تا امیدی برای هم خانه ایی که آرزویش را دارم. تو هرچه که هستی، هرکجا که هستی، قلب من را هرشب و هر روز میفشاری و این فشار نیست که من را میترساند بلکه نبودش است.
نمیدانم چگونه بدون توسل جستن به آدم ها تورا بیابم. نمیدانم چگونه تو را خطاب کنم و به بقیه توضیح بدهم. تو نه در درون قلبم بلکه در اطراف آن ساکنی. تو با موج های سهمگینت که به تپه های قلب من هجوم می آورند
تحلیلش میبری و تمامش را نابود میکنی. نمیدانم چرا باید هنگام گریه کردن یک بچه، یا آزاردیدن گلی، یا تنها بودن کسی به من هجوم بیاوری؟ چه میخواهی بگویی؟ من که مسبب هیچ کدام از آن ها نیستم. من هم میخواهم گاهی گُلی را له کنم، برگ بوته ایی را بکنم، روی پای کسی از قصد لگد کنم یا نگاه تحقیرآمیزی به کسی بکنم. اما نمیدانم این قدرت تو از کجاست که اجازه اش را نمیدهی. و اگر از بازداری ات سرباز زنم باز این تویی که با موج های سهمگین به من هجوم میاوری. تو آخر نمیفهمی. چطور میتوانی درک کنی که گاهی لازم است روی پای کسی لگد کرد یا به صورت کسی سیلی زد! آدم ها احتیاج دارند. احتیاج دارند به حمله کردن. به دریدن و هجوم بردن. چگونه به تو بفهمانم که گاهی میخواهم من افسار تو را بدست بگیرم. ای کاش افسارت را به من بدهی. هرچه که هستی، من خسته ام از سواری دادن به تو...