هاینریش بل در مقالهی «کتاب خواندن آدم را یاغی بار میآورد» میگوید:
همواره روال کار بر این بوده که موفقیت کتاب و نویسنده را از روی تیراژ کتاب حساب میکردهاند. ولی دربارهی این موضوع که یک کتاب یا یک نویسنده روی خواننده چه اثری میگذارد و یا چه پیامی برای او دارد کمتر میدانیم و یا شاید هیچ ندانیم. به راستی هیچکس نمیداند که چه کسانی تحت تأثیر یک کتاب قرار میگیرند و این تا به کجا آنها را میکشاند. [...] کتاب خواندن شخص را به اندیشیدن وامیدارد. ممکن است او را آزاد و یاغی بار بیاورد و این زمانی است که شخص از چارچوب قراردادیِ مفاهیم پا فراتر نهاده باشد.
دلقک مورد نظر کتاب ما هانس شنیر نام دارد. 27ساله و زادهی خانوادهای ثروتمند است. او در آغاز رمان وارد شهر بُن در آلمان میشود. پیشتر در شهرهای مختلف آلمان برنامه اجرا کرده است. خود را هنرمند میداند. ساکن بُن است، بنابراین هروقت در شهر دیگری برنامه دارد، به هتل میرود. ماری، زن محبوبش، او را ترک کرده تا با مردی به نام زوفنر ازدواج کند. بنابراین هانس افسرده است. از سویی میخواهد ماری را برگرداند و از سوی دیگر درگیر مشکلات مالی است. به گفتهی خودش مذهب خاصی ندارد. والدینش پروتستانهای مؤمنی بودهاند و او را برای تحصیل به مدرسهی کاتولیکها فرستادهاند. ماری را اولین بار همانجا دیده و عاشقش شده است. ماری اگرچه کاتولیک بوده ولی حاضر شده با او زندگی کند. البته رسماً ازدواج نکردهاند چون هانس حاضر نبوده فرزندانش کاتولیک بار بیایند. حتی حاضر نیست سند رسمی ازدواج را امضا کند چون میگوید این چیزها برای کسانی است که اهل کلیسا رفتن نیستند. آنها بیآنکه بچهدار شوند با هم زندگی میکردهاند. ماری مدام میگوید اگرچه این نحوهی زندگی گناهآلود است، ولی من هنوز کاتولیک مؤمنی هستم. هانس یک بار در دبیرستان میبیند که او دست در دست زوفنر دارد. ولی ماری به او اطمینان میدهد که زوفنر فقط دوست اوست. هانس ماری را در تمام سفرها با خود میبرد. پس از پنج سال، در یکی از شهرهای آلمان، نزدیک به هتل محل اقامت آنها، همایشی از کاتولیکها برگزار میشود. ماری میخواهد استخوانی سبک کند و از هانس میخواهد در همایش شرکت کنند. ولی هانس خودش برنامه دارد. هانس بعد از اجرا به هتل برمیگردد و صبح که بیدار میشود، میفهمد ماری رفته و یادداشتی برای او گذاشته است. در یادداشت آمده است: «باید پا در راهی بگذارم که باید پا در آن بگذارم.» او دیگر هرگز ماری را نمیبیند.
هانس خلقیات خاص و عجیبوغریبی دارد: میتواند از آن سوی خط تلفن بوها را تشخیص دهد. به گفتهی خودش، نهفقط دچار سردرد و افسردگی و تنبلی است، بلکه معتقد است در تمام عمر باید فقط یک زن داشت. فقط باید یک زن میتواند زن کند و آن هم ماری است. عقاید و ارزشهای وارونهی او در این جمله بهخوبی مشهود است: به نظر من زندهها مردهاند و مردهها زندهاند، البته نه آنطور که پروتستانها و کاتولیکها میگویند.
وقتی به خانهاش در بُن برمیگردد، با پدر میلیونرش مواجه میشود و تمام خاطرات گذشته برایش زنده میشود. خواهری به نام هنریِتا داشته که خانواده هفده سال پیش به شرکت در جنگ وادارش کردهاند و او دیگر باز نگشته است. برادری هم به نام لئو دارد که اخیراً کاتولیک شده و در دانشگاه الهیات میخواند. هانس از مشکلات مالیاش برای پدر میگوید. پدر به او کاری با حقوقی نسبتاً ناچیز پیشنهاد میکند، ولی هانس نمیپذیرد. به پدر میگوید او و لئو هرگز بهرهای از ثروت خانواده نبردهاند. جنگ بر خانواده سایه انداخته و آنها هرگز غذا یا پول توجیبی کافی نداشتهاند، زیرا خرید هر چیزی ولخرجی حساب میشده است. هانس هیچ خاطرهی خوشی از خانواده ندارد و شاید همین او را واداشته که در 21سالگی خانه را ترک کند و دلقک شود.
با بسیاری از خویشانش در بُن تماس میگیرد، ولی کسی حاضر نیست به او کمک کند. خبر میرسد که ماری برای ماهعسل به رم رفته است و او افسردهتر میشود. دست آخر به برادرش زنگ میشود و او قول میدهد که فردا پولی به دستش خواهد رساند. ولی در میانهی صحبتها لئو میگوید با زوفنر در مورد چیزی صحبت کرده و اینکه با هم دوستاند. از وقتی لئو کاتولیک شده دیگر پدرش به او پولی نمیدهد و به همین دلیل وضع مالی درستی ندارد. هانس عصبانی میشود و میگوید لازم نیست پول را بیاورد. در پایان، هانس به ایستگاه راهآهن میرود و گیتار میزند و مردم در کلاهش پول میریزند.
هانس همهچیز را نقد میکند: سیاست، باورهای مذهبی، ازدواج، دعوای کاتولیکها و پروتستانها، تأثیر جنگ بر زندگی مردم و ... .
با کمال میل به تماشای فیلمهایی میروم که برای ششسالهها آزاد است، چون در این فیلمها از لوسبازیهای بزرگترها مانند خیانت و طلاق خبری نیست. در فیلمهایی که زناشویی را به بازی میگیرند یا یکدیگر را طلاق میدهند، همیشه خوشبختی یک نفر نقش بزرگی بازی میکند. در این فیلمها زیاد میشنویم: «عزیزم، مرا خوشبخت کن» یا «میخواهی سر راه خوشبختی من بایستی؟»، ولی من خوشبختی را لحظهای میدانم و چیزی را که بتواند بیش از یک یا دو یا و حداکثر سه ثانیه دوام بیاورد خوشبختی نمیدانم.
رمان عقاید یک دلقک یکی از قویترین داستانهای عشقی ادبیات جهان به شمار میرود. دلقک قادر است حقایق تلخ را با حرکات و کلمـات ملمـوس کنـد و به زبـان بیـاورد و امیـدها، شـادیها و دردهـایش را زیـر نقـاب این صورتک سفید پنهـان کند تا بتـواند حقایق واقعی را در ظاهر دلقکی نشان بدهد.
منبع: کتاب وب