یکی از ویژگی های فیلمنامه های هالیوودی تبدیل کردن کلیشه های سطحی به حقایقی قابل باور است. وقتی مخاطب در برابر خود فیلمی را می بیند که با قدرت قصد القای مفاهیمی را دارد، باور نمی کند امکان القای یک کلیشه بی ارزش توسط نویسنده را نمی پذیرد. بلکه آن را به عنوان حقیقتی مسلم در نظر می گیرد که در فضای فکری کوچک خودش نمی گنجد. اما هرگز به ذهنش خطور نمی کند که فیلمنامه نویسان هالیوود برای پررونق شدن گیشه به هرحیلتی دست می زنند.
ایده «خود را باور کن تا از همه موانع عبور کنی» در شرایطی که فقر و اختلاف طبقاتی اذهان مردم دنیا را به خود مشغول ساخته است، امیدبخش و جذاب به نظر می رسد. نامحدود بودن این باور سبب جولان هرچه بیشتر نویسنده ها و فیلمسازان بر سر این ایده شده است. نگارنده می تواند هرچه بیشتر بر این باور صحه گذاشته و دایره باور را تا بی نهایت بگستراند. طوری که اگر کسی در زندگی خود نتواند بر اساس این سخن موانع را از سر راه خود بردارد، محکوم می شود که افکارش جلوی پیشرفت او را گرفته اند.
بدین سان این فکر در بین مردم طبقه متوسط تقویت می شود که حقی از آنها توسط ثروتمندان خورده نشده است. بلکه خودشان کوتاهی کرده و به درجات بالاتری از طبقه اجتماعی نرسیده اند. در واقع چنین نگرشی تلاش دارد در بین مخاطبین خود این فکر را رواج دهد که در اجتماع اطراف آنها رقابتی نفس گیر بر سر جذب بیشتر ثروت وجود دارد. برای کسب آن باید ریسک کرد و خطر نابودی همه دارایی خود را به جان خرید. به هرمیزان که این ریسک بالاتر باشد و فرد نترس و بی باک باشد احتمال موفقیت بیشتر است.
از طرف دیگر برای روشن شدن بحث به جمله معروف «هدف وسیله را توجیه می کند» هم باید اشاره ای داشته باشیم. بر این اساس برای رسیدن به قله های ثروت «مته به خشخاش» نگذاشته و به راحتی از زیردستان خود عبور کنید. بهترین توجیه این عملکرد هم جمله «هرکس جای من بود چنین می کرد» است. به این صورت هرکاری که رسیدن به هدف مهمی چون ثروتمند شدن را میسّر کند، مقبول و منطقی است. حتی اگر این کار چاپیدن مردم از همه جا بی خبر باشد.
اگر در اعماق قلب خود اندیشه ای را نگه داریم، یا در آشکار و نهان آن را بیان کنیم، یا حتی در مورد چنین ایده ترسناکی سخنرانی هایی سر بدهیم بسیار متفاوت است با اینکه آن را در یک فیلم پر هزینه هالیوودی تبلیغ کنیم. در فیلم «I care a lot» شاهد زنی هستیم که سودای موفق شدن و غلبه بر موانعی را دارد که سر راه ثروت اندوزی او قرار می گیرند. نکته اول اینکه در نگاه فیلمنامه طمع این زن برای ثروتمند شدن امری مقبول به نظر می آید. طوری که مخاطب نفرتی را که در دلش به خاطر کلاه برداری های او ایجاد می شود، فراموش کرده و به تحسین وی می پردازد. همذات پنداری با «مارلا» کلاه برداری های جانکاه او از سالمندان مظلوم را امری موجه جلوه می دهد. حتی جایی که نوبت به پیرزنی می رسد که تمام عمر خود زحمت کشیده تا در ایام پیری زندگی راحت و بی دغدغه ای داشته باشد، با شریک شدن در لذت زندگی در خانه ای لوکس و لمس کردن الماس های شفاف، مخاطب با خودش می اندیشد: «این پیرزن دیر یا زود می میرد، پس بگذار مارلای باهوش و جاه طلب روی ثروت او بنیاد آشیانه خود را مستحکم سازد.»
در جنبه دیگر داستان مبارزه پلیدی است که بر سر کسب امتیازات بیشتر بین زنی تنها و یک مرد قدرتمند از مافیای روسیه شکل می گیرد. در واقع فیلمنامه با قرار دادن زن در موضع ضعیف تر تمام اقدامات او را توجیه می کند و مخاطب را به احساس همدردی با او می کشاند. تا جایی که وقتی مارلا به «فرن» می گوید:«یه مرد وقتی نمی تونه زنی رو قانع کنه اونو تهدید می کنه» مخاطب شجاعت او را تحسین کرده و به حالش غبطه می خورد.
شجاع بودن و نترسیدن از تهدیدهای توخالی مردان قدرت طلب کمالی ارزشمند برای زنان هرجامعه ای ست که باید در آن برای رسیدن به جایگاه مناسب خود اراده ای قوی داشته باشند. اما به قول «رومن لونیوف»: «اراده پلیدی که در تو هست رو هرکسی نداره!» شخصیت مارلا اراده و شجاعت را در لایه های عمیق خباثت و رذالتی منحصر به فرد پوشانده و به شکلی قابل قبول به کام مخاطب می نشاند.
آنچه در فیلمنامه خلأ غیرقابل درکی محسوب می شود، ضعیف بودن منطقی است که ما را در پذیرش تمام و کمال این نظریه ناکام می گذارد. اول از همه اینکه علیرغم مانور زیادی که بر شخصیت «جنیفر» داده می شود، وی از اواسط فیلم به طور کامل رها شده و فیلم به جدال مارلا و قدرت مافیا می پردازد. نکته بعد در مورد رفتار غیرمنطقی سه مرد ابلهی است که برای دزدیدن پیرزن به خانه سالمندان رفته و به احمقانه ترین شکل ممکن هم شکست می خورند.
خلل بعدی در پذیرش بی چون و چرای فرن دیده می شود. در حالیکه از همان ابتدا که تهدیدها شروع می شود فرن با مارلا مقابله می کند و از او می خواهد به این قائله خاتمه دهند، به محض اینکه مارلا به او می گوید:« اگه الان بریم همه عمر باید نگران باشیم دنبالمون بیان» مبارزه مجدد را پذیرفته و گویی درد زخم ها و جراحاتی که از کتک های مافیا بر جان خود دارد، را فراموش می کند.
به نظر می رسد فیلم قصد دارد با ترور ناگهانی مارلا مخاطب را به این باور برساند که همانگونه که مارلا تلاش کرد شکارچی باشد تا شکار، خودش نیز توسط یکی از شکارهایش شکار شد. آن هم درست زمانی که از قدرت و ثروت بی انتهایش سرمست و خندان به سمت ماشین لوکس خود می رود. البته برای مخاطبی که مدتی طولانی در فکر حسرت خوردن به چنین کامیابی فوق العاده ای به سر می برد، این صحنه کوتاه و گذرا نمی تواند چندان تاثیری بر درک آخر و عاقبت کلاه برداری های مارلا بگذارد. بلکه تنها با خود می اندیشد: «اگر من بودم هوای مشتری ها را بیشتر می داشتم تا چنین نشود!»