زینب بیشه ای
زینب بیشه ای
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

مرا از دل آتش بیرون بکش!

اگر مرا نشناخته ای...تقصیر من چیست؟
اگر مرا نشناخته ای...تقصیر من چیست؟
انگشت اتهام را به سمت خودت بگیر.
انگشت اتهام را به سمت خودت بگیر.

- دیگه از خدا چی می خواد؟

- والا همینو بگو!

- مرده بنده خدا هم پول داره، هم خوشتیپه...

- تازه خیلی هم خوش اخلاقه!

- بعضیا ذاتن بی لیاقتن.

- حالا انگار خونه باباش چی می کردن واسش؟!

- والا ما که هروقت خونشون رفتیم سر و ریختش مرتب بود. اینا رو کی میره می خره براش؟!

- غر میزنه میگه این به من توجه نمی کنه!

- میگم نکنه شلوارش دوتا شده؟

- نه بابا بنده خدا. همه اش سر کار و بعدش هم که خونه ست.

- ...

زانوهایت را بغل گرفتی، آرام ماندی و نگذاشتی بفهمند همه را شنیدی. از دور نگاهت می کردم. اشک های صورتت را با پشت دست پاک می کردی. سه چرخه را متوقف کردم و زل زدم به تو. غرق در اندوه بودی و تماشا کردن من برایت اهمیتی نداشت.

در این سی سالی که گذشت، یک سوال بی جواب تبدیل به ناسوری کهن در سرم شد. در آن پیکره نحیف گوشه اتاق چه دیدم که تا امروز تصویرش از قاب ذهنم پاک نشد؟

«زنها ناسپاس اند. محبت شوهرهایشان را درک نمی کنند و هرگز نمی توانند قدر نعمات خود را بدانند.»

همه عمر از این اتهام ترسیدم. از آن فرار کردم و هرگز نتوانستم با بخش ناسپاس وجودم کنار آیم. لبخندها چاره کار بودند. لبخندهایی که هرشب خمیر می زدم و لب پنجره می گذاشتم تا صبح که خشک شدند، بر لب بگذارم تا کسی اتهام به جانم نزند. عدم رضایت دیگران سال هاست برایم سِحر نابود کننده ای نیست. از بار عذاب وجدانی که بر شانه ام می گذارد و از خوره ای که به جانم می اندازد تا ناسپاسی خود را باور کنم، بیشتر می ترسم.

هیچ کس نفهمید زن به آتشی گیرا می ماند. اگر چوب های نمزده وسط جنگل را به دلش بریزی شعله های کم جانی برای سرمای دل شب خواهی داشت. می خندد ولی گوشه گیر است. زندگی را گرم می کند اما خودش هم می داند یک روز تمام می شود.

آتش بی جانت را چنین نبین. یک گالن بنزین روی آن بریز تا بفهمی چند هکتار درخت را یک جا در کام خود فرو می کشد. روزی که شور درون زنی را بیدار کردی بدان که تمام عمرش با چشمانش برایت می خندد. با دلش برایت می سراید و هرگاه تو در نهانش گام بگذاری، لبخندی واقعی – نه از آن ها که من خمیره می زنم - به پیکره خیالی تو هدیه می کند.

مردانگی تو به زنده کردن شور درونی این زن است. تو فقط یک بار به ندای دلش دل بده و شور درونش را بیدار کن. در فصل سرما به جای کهنه شعله ای کم رمق، اخگری پرشرر خواهی داشت.

صبر کن!

انگشتت را پایین بیاور. قبل از اینکه مرا به ناسپاسی محکوم کنی خودت را به نادانی سرزنش کن. اگر تو مرا آموخته بودی، گرمای نگاهت را همه عمر در دلم نگه می داشتم.


اگر مرا آموخته بودی...
اگر مرا آموخته بودی...

ا

محبّتشور درونزنناسپاسمردانگی
خواندن و نوشتن دو بال پرنده خوشبختی هستند. به دنیای تأملّات من خوش‌آمدید. ranabishe88@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید