هرگاه چیزی جدید را شروع می کنیم باید قواعد و قوانینی جدید را پایه گذاری کنیم. قوانین جدید زندگی را به سمت داشتن عادات جدید می برد و عادت همه چیز را آسان می کند. آسان که می گویم منظورم ممکن و قابل دسترسی است. بگذار صاف و پوست کنده بگویم. اگر قواعدی وجود داشته باشد که قابل پیروی باشند و اگر تو همت بکنی امید خواهد بود که به موفقیت برسیم.
خب اصلا موفقیت چیست؟ راستش این سوال سخت ترین سوالی است که بشر تا به امروز از خود پرسیده و ضد و نقیض ترین جواب ها را تا به امروز داشته است. موفقیت هم مثل واژه "عشق" دارای معانی چند وجهی است. راستش هیچ کس نمی تواند آن را برای دیگری ترجمه کند.
از یک طرف این نکته در سرم چرخ می زند که نوشتن چون منی چه سودی دارد و این نوشته چه رنگی به دنیا می افزاید؟ می دانم که خواهی گفت اگر هنوز در این سوال گیر افتاده ای بهتر است بساطت را جمع کنی و به خانه داری ات برسی.
ولی بگذار از زرنگی خودم برای تو بگویم. حقیقت این است که من همه سال های جوانی ام را با این فکر از نویسندگی دوری کرده ام. پس بدان این سوال خیلی قدرت زیادی دارد. نتیجه می گیریم که اولا هنوز نمی توانم باور کنم جواب این سوال را داده ام و خودم را قانع کرده ام. در ثانی به فرض که داده و قانع هم شده باشم. می دانم این نیروی هول انگیز شیطانی دوباره با لباسی دیگر از گوشه سرم بیرون می زند و هواجس ترسناکی بر دلم می افکند. می دانم و باید به من حق بدهی. پس هر چند روزی یک مرتبه به سراغ همین سوال کلیشه می رویم:
اصلا دنیا چه نیازی به نوشته های من دارد؟
بگذار جوابت را اینگونه بدهم: زمانی می پرسیدیم مگر خداوند به عبادت ما نیاز دارد که نماز می خوانیم؟ پاسخ آن بود که خداوند بی نیاز مطلق است. آن کس که نیاز واقعی به این عبادات دارد، خداوند نیست. بلکه ما هستیم. اگر عبادت بر ما لازم شده است به خاطر اعتلایی است که در گرو آن برای روحمان به ارمغان می آید.
نوشتن مثل عبادت است. واجب و مستحب دارد. همگانی و کفایی دارد. وقت و بی وقت دارد. قضا می شود و به جا آوردن قضای آن هرگز اثر به وقتش را ندارد. این شباهت از فرموده آن عزیز نشئت می گیرد: "من عرف نفسه فقد عرف ربه" یعنی خودت را که بشناسی خدا را هم می شناسی. یا اینکه اگر خدا را بشناسی یعنی خودت را هم شناخته ای یا کسی که خودش را شناخته از قبل خدا را شناخته بوده است.
خلاصه که شناخت نفس و خداوند در هم تنیده است. "نوشتن" مرا به این شناخت می رساند. مسئله این است که نوشتن یعنی دَلو انداختن در چاهِ جان و کندن آب از دل آن چاه عمیق. وقتی می نویسم ناخودآگاه به سراغ عمیق ترین لایه های شخصیت خودم می روم. لایه هایی که خودم هم گاهی از وجودشان بی خبرم. می روم و میبینم هستند و خاک می خورند. می بینم عناصری این پا و آن پا می کنند که یا دوباره یادآوری شوند و یا در انبار فراموشان به دره نابودی ذهن بیفتند. می نویسم تا خودم را بشناسم. راهش اگر جذاب نباشد، آدمی چون من – شاید به خاطر کم ظرفیتی و ناتوانی و یا در نگاهی زیباتر به خاطر تیپ شخصیتی –درگیر آن نمی شود. پس با بهانه های مختلف می نویسم و این شکوفاییِ خود را با آدم های مختلف در میان می گذارم. حالا اگر کسی پیدا شد و نیرو و انرژی خالصی به من داد که عالی است. وگرنه همین انرژی که از نوشتن می گیرم بسیار کافی و وافی است.
حرف از موفقیت بود. موفقیت یک امر نسبی و یک عنصر چند وجهی است. به نظر من موفقیت را باید از تاثیر آن بر روی فرد بشناسیم. اگر شما در جایگاهی هستید که خود را کافی و مفید و بی نیاز و مستقل می شناسید، شما فردی موفق هستید.
اما اگر هرچه تلاش می کنید، خودتان را ناقص، معیوب، محتاج، بی فایده و ناکافی می بینید، هنوز از بحر طویل موفقیت جرعه ای ننوشیده اید. در یک کلام ثبات شخصیت که حاصل آن ثبات در خواسته ها، گرایشات و آرزوهایتان خواهد بود، نشانه ای بر موفق بودن شماست. این که بگویم الزاما آدم های موفق افراد پرکاری هستند، حرف بیراهی نیست. پرکار بودن هم معنای خودش را دارد. مهم این است که فرد موفق احساس بطالت و بیهودگی ندارد و برای تمام لحظاتش معنایی می یابد.
مسلما از چنین فردی پرخوابی و پرگویی و پرخوری به دور است. چرا که او را از معنای هویتش دور می سازد.
ادامه دارد...